حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
یک فمینیست متفاوت
Camille Paglia


این خانم استاد دانشگاه پنسلوانیاست و در سال 2005 به عنوان یکی از 100 متفکر برتر دنیا انتخاب شده. افکارش در باب همجنسگرایی و فمینیسم خواندنی است. به قول خودش از آن فمینستهایی است که فمینسیتهای دیگر دوست دارند ازش متنفر باشند. شرح حال و لیست مقالاتش اینجاست. این مصاحبه اش را با مجله PlayBoy هم بخوانید جالب است.

پینوشت: (نه قصد تاییدش را دارم نه قصد رد، اگر مقاله هایش را خواندید و فهمیدید هم، بدانید هم سواد انگلیسی تان خیلی خوب است هم سواد اجتماعی تان لینکش را هم گذاشته ام چون خودم چیزهایی که نوشته را دارم آرام آرام میخوانم، برای همین میخواهم دم دست داشته باشم لینکش را)
شاید باید یاد بگیریم
چند وقت پیش قرار شد برای کاری که در تابستان گرفته ام، من ببینم که چطور با زبان فورترن میتوان برنامه گرافیکی نوشت
و قرار شد که من سوالهام رو از یکی از آدمهای دانشکده زمین شناسی به نام الکساندر بپرسم

یکی دو تا ایمیل هم من به این بابا زدم
اما عملا نمیشد حرفی زد
من سوالم رو به فارسی در ذهنم میاوردم بعد ترجمه میکردم به انگلیسی و برای اون میفرستادم و بعد هم اون احتمالا برای خودش از انگلیسی ترجمه میکرده به روسی و به روسی فکر میکرده و باز آنچه را که به روسی بدست آورده بود به انگلیسی ترجمه میکرد و برای من مینوشت و من دوباره باید آنرا در ذهنم به فارسی بر میگرداندم

حالا اگر در این وسط هر کداممان اندکی منظورمان را نامفهوم بیان میکردیم در طی این پروسه انتقال اطلاعات بین من و الکساندر کلا مفهوم به گند کشیده میشد

امروز رفته بودم دفتر دانشکده آنها که از منشی آدرس اتاق الکساندر رو بگیرم
که بروم رو در رو باهاش حرف بزنم حالا که نمیتوانیم اینطوری صحبت کنیم
گفت: روسیه است
گفتم: خوب کی برمیگرده
گفت: هیچوقت

من موندم این چی داره میگه
بعدش منشی اونها برام توضیح داد که قضیه چیه و من کلی حال کردم از این روسها

قضیه اینه که رئیس دانشکده زمین شناسی که خودش در کار خودش بسیار معروفه
ارادت عظیمی به کشور مادریش روسیه داره
و از اینجا خیلی از روسها رو استخدام میکنه که همونجا توی روسیه براش کار کنن و یا در این مورد خاص براش برنامه نویسی کنند
من واقعا از این ایده خوشم اومد
دبی Debbie (منشی اینجا) میگفت چون ارزش پول روسیه در مقایسه خیلی پایینه ما اینجا یه حقوق کم برای اونها میفرستیم و اونها اونجا وقتی تبدیل میکنند پول زیادی دستشون میاد


من داشتم فکر میکردم اگر تعدادی از استادان ایرانی اینجا هم حاضر بودند چنین کاری کنند خیلی هم به اقتصاد مملکت ما کمک میشد هم اینکه دانشجوها میتوانستند روی پروژه های واقعی و در آمد زا کار کنند و عملا هم استفاده عملی از پروژه شان را ببینند (میدونستید تعداد ایرانیهایی که PhD دارند و در اینجا زندگی میکنند از کل تعداد افرادی که PhD دارند و در ایران زندگی میکنند بیشتره؟ )


امروز میخواستم همین رو بگم چون من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد
آشپزی مجردی 3
New England Omelet
املت نیو انگلند


اصولا هنوز مشخص نشده که اول دانشجو به وجود آمد یا تخم مرغ!!!
اما اگر تخم مرغ نبود و نمیخورد توی سر گالیله احتمالا او جاذبه زمین را حالا حالا ها هم کشف نمیکرد
پس تخم مرغ نقش مهمی در رشد علم داشته است

به قول این دوست آمریکایی ما 90 درصد طلاقها در آمریکا بر اثر این صورت میگیرد که مرد خانه بلد نیست یک املت درست حسابی درست کند. من نمیدانم این حرف تا چه حدی درست است اما میتوان انواع و اقسام املت های جالب را از روی اینترنت یاد گرفت. و باید دانست که دنیای املت از دنیای عشق هم پیچیده تر و پررمز و راز تر است.

به هر صورت املت نیوانگلند از بهترین املتهایی است که هر مرد مجردی میتواند برای خودش درست کند یک مدل کلاسیک دارد که در اینجا میتوانید یاد بگیرید و یک مدل دیگر دارد که من میپزم و چیز جالبی در میاید
فراموش نکنید که املتهای انگلیسی یا گوجه ندارند یا اگر دارند آخر سر اضافه میشود و برای تزئین غذا (بر خلاف ما که اول گوجه را میریزیم)

برای این املت به اینها نیاز داریم:
1- تخم مرغ (به ازای هر نفر 4 تا تخم مرغ)
2- پیاز سفید وتپل (یک چهارم)
3- فلفل پاپریکا (یک چهارم)
4- براکلی (به اندازه فلفل پاپریکا)
5- پنیر پیتزا (یکم) یا هر پنیر دیگری که در یخچال پیدا کردید
6-نمک و فلفل (نصف قاشق چای خوری)
7- گوشت خوک دودی، بر اساس حجم شکمتان (اگر به هر علتی دوست ندارید گوشت خوک بخورید میتوانید از گوشت مرغ یا بوقلمون استفاده کنید که چیز خوشمزه ای بشود)


روش پخت:
گوشت خوک را ریز ریز کنید. تخم مرغها را در یک کاسه بشکنید
و قاطی کنید گوشت خوک را داخل آن بریزید با نمک و فلفل.
پنیر و پیاز را رنده کنید داخل ظرف(یا از پودر هر دو هم میتوانید استفاده کنید) محتویات را درون مخلوط کن بریزید و بگذارید روی درجه Chop یا اگر ندارد آرام و روی این درجه بگذارید حسابی مخلوط شود

حالا فلفل دلمه را جدا گانه خرد کنید و براکلی را هم جدا. فلفل را بریزید داخل ماهیتابه و روغن برای 30 ثانیه تا یک کمی بپزد بعد مایع را بریزید و آخر از همه براکلی خرد شده را

این شاید خوشمزه ترین املتی است که من میشناسم
(املت نیو انگلند بر خلاف ما گوجه ندارد اما میتوانید گوجه ریز شده را با براکلی اضافه کنید برای زیبایی)

حالا برید مخلوط کن را بشورید تا بفهمید دنیا دست کیه
علم روسی، علم آمریکایی
یک سری چیز نوشته بودم بعد که بعد که خواندم دیدیم خیلی پیچانده ام قضیه را
اینجا آن چیزی را که میخواستم آخر بگویم اول میگویم:

میخواستم بگم:
"اگر تفکر آمریکایی ها بر اساس مستند سازی Documentation شکل گرفته، تفکر علمی روسها اصلش Brain Storming (طوفان ذهنی) است"






پینوشت:
[از اینجا به بعد آن نوشته ای است که نوشته بودم و طولانی شد. بعضی جاها ناقصی دارد]

مدتی است در دانشکده زمین شناسی اینجا یک کار دوم پیدا کرده ام البته نام دانشکده دقیقا زمین شناسی نیست چون اگر اشتباه نکنم زمین شناسی زیر مجموعه علوم طبیعی است اما اینجا دانشکده مهندسی است و بحث اش بیشتر زلزله و اکتشاف نفت و اینهاست تا آنجا که من دیده ام ریاضیاتش از رشته خود من سنگین تر است اسمش به انگلیسی هست Theoretical Geology (اینجا از نظر قانونی دانشجوها نمیتوانند در طول سال بیش از 20 ساعت کار کنند اما تابستانها میشود 40 ساعت به همین علت هم من یک کار دیگر گرفته ام) اینجا بر خلاف استادهای پیر و رو به موت دانشکده مکانیک استادهای زمین شناسی تا حدی همه جوانند. امروز اولین جلسه مشترک ما بود در دانشکده زمین شناسی، مشاهداتم را از دو دیدگاه نوشته ام.




دیدگاه رسمی:
اگر آمریکا را مهد استانداردها و مستند سازی بدانیم روسیه را اما بیشتر باید مهد علوم عجیبه دانست!!!.


اگر آمریکایی ها داشتند در رمز نگاری برای جنگ تحقیق میکردند در همان زمان روسها داشتند روی تلپاتی کار میکردند. ایده آن بود که کدی را از طریق تله پاتی با فردی وسط جبهه مستقیم منتقل کنند که رمز نگاری و اینها هم نخواهد و اسم رمز که مثلا "یا زهرا" بود زرتی وسط مغز فرمانده منتقل میشد. نمیدانم به کجا رسیدند ولی همه میدانند که روسها روی اینها در طی جنگ سرد کار میکردند

آمریکایی ها مردمان تفکر ساده اند. اگر راه حلی را به آنها بدهی که پیچیده باشد میگویند غلط است. اینجا من دو تا استاد در دانشکده خودم دارم هر دو هم آمریکایی. یکی کابوی مسلک است، وانت سوار میشود و زمین دار است و با شلوار جین میاید سر کلاس ولی آن یکی همواره با کراوات و اتو کشیده میاید. اما هر دو در یک چیز مشترکند آنهم طرز تفکر علمی شان است. اگر من مسئله را از راهی حل کنم که پیچیده باشد میگویند برو ساده اش کن! به همین سادگی. جمله هایشان با اینکه انگلیسی زبان مادریشان است از من کوتاهتر است و همواره اعتقاد دارند ماها جمله های بلند میسازیم و زیادی کشش میدهیم. اگر حرفی را بخواهد به تو بزند در یک جمله میزند و میرود. خواهش و تمنا هم سرشان نمیشود. (حالا فکر نکنید اینها هردو بی سوادند ها، اولی از جورجیا تک بوده دومی برکلی)

اما اینها خدای مستند سازی اند روز اولی که آمده بودم پیش این استادم گفت باید بروی دفتر بخری که کارهای مربوط به پروژه را در آن یادداشت کنی. من رفتم یک چیزی خریدم شبیه کلاسور که بتوانم ورق از توش در بیارم یا بذارم توش. دفعه بعد که کلاسور من را دید گفت این که دفتر نیست!!! گفت دفتر باید شیرازه داشته باشد! بعدها علت اینکه باید شیرازه داشته باشد را فهمیدم. ظاهرا در آمریکا اگر دستگاهی که شما میسازید خسارتی به بار آورد این دفاتر میتوانند له یا علیه شما استفاده شوند که نشان دهد شما محاسبات لازم را کرده اید یا نه (توجه کنید که اینها مثل چرکنویسند نه دفاتری که باید محاسبات را ذکر کنید و امضا کنید. همینطور از چند سال پیش ایمیل هم جز اسنادی آمده که میتوانید بدان استناد کنید)

داشتم میگفتم. ارتباط من و این استادانم بیشتر بر اساس نوشته است. یعنی اینها یک سری مقاله میدهند من میخوانم. بعد من یک گزارش یک صفحه ای مینویسم و به آنها میدهم (که بهتر است این یک صفحه، دو صفحه نشود وگرنه غر میزنند) بعد آنها روی گزارش من تصحیح میکنند و به من بر میگردانند. در هفته سه جلسه داریم. که هر کدام بیش از یک ربع طول نمیکشد یعنی در کل هفته جلساتمان یک ساعت هم نمیشود آنهم کله سحر است همه اش و من تقریبا هنوز خوابم ...

در مقابل روسها تریز TRIZ را اختراع کردند؛ علمی برای حل خلاقه مسایل!
مینشینی حرف میزنی نه از روی ماتحتت بلکه بر اساس متدی که در تریز مشخص شده طوفان ذهنی Brain Storming مهمترین بخشش است عین گاو باید ایده بدهی و روی تخته بنویسی که بعدا در تصمیم گیری کمکت کند
امروز رفته بودم دانشکده زمین شناسی برای جلسه، این استادان این ور همه روسند زبان آنجا هر چه بود انگلیسی نبود! کلی زور زدم که بفهمم چه میگویند با آن لهجه. ولی جالب است این سیستم روسی، مینشینند با هم بحث میکنند و ایده میزنند تا جوابی پیدا کنند. با این گروه روسها 4 ساعت رفته بودیم جلسه تا برای مسئله شان راه حلی پیدا کردند (البته من که هیچ چیزی نفهمیدم قضیه سر یه چاهی توی خلیج مکزیک بود، من هم عین مونگولها داشتم گوش میکردم از اول تا اخر بحث دور P Wave و S Wave میگشت که من اصلا نمیدانم چه هستند. آخرای جلسه برگشتند به من گفتند تو میتوانی برنامه اش را بنویسی که منم به روش وطنی آنن گفتم آره!!) در هر صورت این قضیه 4 ساعت طول کشید. حالا اگر آمریکایی بودند 1 ساعت میرفتیم جلسه بقیه اش را هم همه یک Bar به جماعت میرفتند و یک مشروبی میزدند قربتا الی الله


دیدگاه غیر رسمی:
خداییش من اگه یکی دیگه بگه ما ایرانیها کار درستیم همین کیبورد رو میکنم توی حلقش. من آخه تا کی حقارت بکشم. اصلا این چه زندگی من دارم. این رضا زاده کجاست بیاد این میزرو بزنه تو سر من، راحت بشم از این وضع. رفتم اونجا میگن ما میخوایم با فورترن نقشه این چاهها رو نشون بدیم چیکار کنیم؟. منم با اعتماد بنفس برگشتم گفتم فورترن رو با یه زبان به درد بخور عوض کنید. همه آنچنان بهشون برخورد که نگو در آوردند کامپیوترهایشان را کلی نقشه سه بعدی نشانم دادند که با فرترن میکشیدند. آخه من تا کی حقارت بکشم. اون از رییس جمهورمون اینم از من. میخواستم بگم آخه کره خرا شماها که جوابشو میدونید آخه چرا از من میپرسید؟ خدایا من کدام گناه رو مرتکب شدم که اینهمه باید مجازات بشم.
چرا از ایران آمدید؟ مگر اینجا همیشه خارجی نیستید؟
[در جواب درخواست جالب نویسنده وبلاگ افکار]

من همیشه خارجی بوده ام، چه آنروزی که اصفهان و در خانه خودم بودم چه وقتی که آمدم تهران و چه الان که اینجا ام. همیشه در دانشگاه، اصفهانی ها با اصفهانی ها بودند، شیرازیها با شیرازیها، و ترکها با ترکها من اما با دوستانم بوده ام با دوستان کرد و شیرازی و اصفهانی و تهرانیم. اینجا هم همینطور است با ایرانیها حرفی ندارم که بزنم من چه بگویم به کسانی که در ادعا غوطه میخورند.

بچه که بودم بزرگترین آرزویم داشتن دوچرخه کورسی بود، به هر دری هم که زدم نشد بدست بیارم. به نمره بیست و معدل فلان هم که محول میشد لامصب بدست نمی آمد. این شد که آرزوی کودکی در بیست و چند سالگی و با 25 دلار و در هزارها مایل آنورتر محقق شد. این روزها مانده ام از زندگی چه میخواهم؟ شاید یک کسب و کار و یک خانه و یک زن و یک دختر بچه فینقیلی و دو تا سگ و یک یخچال پر از آبجو صد البته تابلویی که احتمالا رویش نوشته "چو ایران نباشد تن من مباد!" برای رفع قضا بلا. آن دوچرخه بیست و پنج دلاری که بعد از 20 سال به دست آمد خدایا اینها چقدر میخواهد طول بکشد.


من اما هجرت را دوست دارم. دانش آموز نیمه خنگی که در دبستان فقط ریاضی اش خوب بود(و گاهی نقاشی اش) و نه حتی علوم. و در راهنمایی درسها را (حتی آن ریاضی مادر مرده را) از دست دوستش تقلب میکرد (که احتمالا الان مکانیکی باز کرده دیگر) به عشق درس خواندن در تهران، دبیرستان را آنچنان خری زد که شد شاگرد اول مدرسه. بعد هم کنکور و نتیجه هم شد دانشگاه شریف در تهران.

اما دوباره شدم خنگ کلاس، نه انگیزه ای نه چیزی. در کلاسی که همه نابغه بودند من بیشتر احمق مینمودم. درسها را با 14 -15 پاس میکردم (یکی هم با 10 و یکی با 11) و دلم خوش بود که خیلی ها افتاده اند. شروع کردم اینور و آنور کار کردن تازه دیدم زندگی یعنی چه. آخرین جایی که رفتم برای کار کردن پژوهشگاهی بود متعلق به آموزش عالی ساختمان وزنان زیبا و مدیران ریشو ولی تحصیل کرده، اندکی خایه مال و گاهی نون به نرخ روز خور اما نه خیلی. خنده دار بود طرز تحقیق آنجا، تحقیق های مسخره ای که فقط خر رنگ کنی بود برای آموزش عالی برای پول بیشتر و جالب اینجاست که برای آن موضوعات بی پایه پول به نسبت زیادی هم از وزارت خانه میگرفتند (آن موقع نوزده سالم تمام شده بود) بعدهاهم آنقدر سر پرداختن حق و حساب و دادن سابقه ادا سرم در آوردند که گفتم گور پدر همه شان. تصفیه حساب نکرده ولشان کردم و کتابهای گرانی را هم که از کتابخانه شان امانت گرفته بودم نبردم پس بدهم (آنها هم تا آخرین لحظه ای که ایران بودم سراغی ازشان نگرفتند). اینها بود که کم کم فهمیدم ایران بمانم تحقیق همین است باید موضوعی که از خشتک فلان استاد در آمده را ادامه بدهم تا استادم پولی در بیاورد تا کنار حقوق اندک دانشگاهی اش پولی هم برای خرج خانواده اش داشته باشد. من در شریف استاد حسابی کم ندیدم ولی استاد ناحسابی بیشتر دیدم!.

این شد که تصمیم گرفتم تقاضا بفرستم برای دانشگاه خارج. 4 تا دانشگاه توی آمریکا و 3 تا توی کانادا و یکی در سوئد و یکی در سنگاپور. تصمیمم این بود که حتی اگر سنگاپور هم شد میروم. ایران هم امتحان فوق لیسانس دادم و همان دانشکده قبلی قبول شدم. چند تا راه بیشتر نبود یا آنکه همان مزخرفاتی که پنج سال خوانده بودم را دو سه سال دیگر هم بخوانم (من لیسانس را پنج ساله گرفتم یا بهتر است بگویم 9 ترمه) یا آنکه بروم مثل پسر عمویم، و مشابه سنت حسنه فامیل 20 سالگی ازدواج کنم (آن موقع چند سالی بیش از 20 داشتم اما میانگین ازدواج مردان خانواده پدری ام همین حدود است) یا هم اینکه بزنم بیایم اینجا.

نتیجه پذیرش آمد. یکی از یک دانشگاه خیلی خوب و یکی از یک دانشگاه با رتبه پایین تر ولی با دو تا استاد کار درست و پروژه جالب. دومی را انتخاب کردم و رفتم راحت ویزا گرفتم و آمدم.

اما این نبود که یکهو آمده باشم اینجا. نه اینکه یکهو تصمیم بگیرم و فردا بیایم. یک سالی در گیر نامه نگاری و واکندن سنگها با خودم و خدا حافظی از فک و فامیل و خرید وسایل زندگی در اینجا (که خود این دوتا حدود دوسالی طول کشید) من هیچ کسی را هیچ جای دنیا ندارم مگر یک عمه در سوئد و یک پسر خاله در کانادا که خدا عمر به هر دو بده که خیلی کمک کردند. در کل خاک آمریکا نزدیک ترین کس ام برادر همکار مادرم است در نیویورک و دوست قدیم پدرم که قبل از انقلاب با هم رفیق بوده اند و یکی مانده و آن یکی آمده کالیفرنیا (یکی از عللی که آمدم هم شاید این باشد که پدرم همیشه غبته میخورد از اینکه این رفیقش که به زعم خودش شوت است آمد اینجا دکترا گرفت و پدر ما ماند ایران که مملکت را از دست دیکتاتوری خلاص کند و برای مردم مدینه فاضله بسازد). از این آشنایان نزدیکی که من دارم دیگر همه میتوانند بفهمند که من چقدر اینجا کسی را دارم که کمکم کند!!!. من همیشه به خودم میگویم شاید هم من آمده ام که بچه خواهرم یک دایی در آمریکا داشته باشد که اگر خواست برای دانشگاهی اقدام کند، خودش را برایش گه نکند (کاری که خیلی ها با من کردند) یا اینکه پدر و مادرم گاهی جایی داشته باشند که استراحت کنند یا خواهرم چند سال دیگر بیاید یا شاید دوستانم (که تعدادشان از انگشتان دست کمتر است)

اما قضیه همان است. همان امیدی که برای رفتن از اصفهان وجود داشت همان تلاشی شد که برای رفتن از ایران کردم و همین تلاشی است که برای رفتن از این ایالت میکنم تا جایی دیگر و شاید از این جا به جایی دیگر و از آنجا به جایی. این تا آخر عمر با ماست، این امید، به اینها من اعتقاد دارم، خیلی زیاد. به امید، به تغییر، به فراموشی و به تلاش، همیشه شب که میخوابم با خودم میگم که فردا روز بهتری است. برای همین امید است که زندگی میکنیم.

اینجا آدم چیزهایی را میبیند که شاید در ایران نمیشد. اینجا آدمهای چاق و احمق و بی اتیکتی را میبینی که در یک کشور سوپر مدرن زندگی میکنند و جالب اینجاست که وقتی حسابش را میکنی برای این کشور مفیدند! اینجا مردمی میبینی از هر رنگ، که با هم کشوری را پیش میبرند. نظمی میبینی در اوج نا همگونی.

روزی که از ایران میامدم احمدی نژاد تازه آمده بود. و خاتمی تازه رفته بود. مردمی دیدم که از احمدی نژاد طرفداری میکردند و مردمی که برای رفتن خاتمی اشک میریختند. احساس میکردم در جهلی دست و پا میزنم میخواستم رها شوم. از خودم، از مردمی که با شکمشان فکر میکنند و از فاحشه ها و قوادین و آخوندها و روشنفکرها از همه خسته شده بودم. از مردمی که زمین معامله میکردند و دم از دانایی میزدند. از انقلابی که قرار بود هر لحظه رخ دهد و اینها که قرار بود هر لحظه بروند. از همه اینها خسته شده بودم.


آمدم اینجا، عاشق برنامه ریزی شان شدم و دیوانه طرز زندگی شان و تفکرشان (البته من فقط دانشگاهی هایشان را دیده ام وکمی هم مهندسانشان که آخر هر ماه میایند پروژه را از ما تحویل بگیرند). سعی کردم با خیلی هایشان دوست شوم سعی کردم به خانه هایشان بروم و دعوتشان کنم، سعی کرده ام دوستشان داشته باشم و و حتی با آنها برقصم. من همیشه بیگانه بوده ام پس چیزی را از دست نمیدادم.

دلم نمیخواهد بعضی اعتقاداتم را اینجا بگویم. شاید سوء برداشت شود. اما اینروزها به این فکر میکنم که شاید مشکل ما احمدی نژاد و خاتمی نباشد و آخوند و شاه و اینها نباشد. شاید مشکل دزدیدن پول نفت و آغازاده ها (!) نباشد. میترسم مشکلمان در خودمان باشد در تک تکمان. همین ماهایی که به همه انتقاد میکنیم. اگر دکتر منصوری اعتقاد دارد به اینکه ایران ما در سال 1400 شروع میکند به رشد، من شک دارم اصولا ما تا آن سال چیزی را بتوانیم شروع کنیم. با مذهبمان چه کنیم. با مادر بزرگ مهربان من که اگر دینش را ازش بگیری فردایش میمیرد. با مردمی که به احترامی برای سایر ملت ها ندارند و پرچمهایی که به قاطر و سگ میبندند و دیوارهایی که نوردیدنشان را افتخار میدانند حتی اگر خاک کشوری دیگر باشد. با فرصت طلبی مان چه کنیم. با بی سوادی مان و با ادعایمان که کون عالم را هم پاره میکند. کسی به من بگوید ما چه داریم که پیشرفت کنیم . ویرانه را از کجا میسازند؟ از کدام آجر باید آغاز کرد. مگر برای حماقت هم پایانی هست. تفکر مسموم را چاره ای نیست. من جرات نمیکنم چیزی بگویم به خانواده ام و دوستانم از اعتقادم برای ایران.رویم نمیشود بگویم این دیوار جهل را چیزی نمیشکند مگر ضربه ای عظیم. دیوانه ام میکند این حس وطن فروشی که به جانم افتاده گاهی که فکر میکنم که شاید اشغال ایران درمانی باشد برای این کشور، مگر هندیها اعتفاد ندارند که اشغال کشورشان به رشد کشورشان کمک کرده، مگر نیجریه ای هایی که دوستم اند به همین پافشاری نمیکنند؟ مگر روسیه با اشغالش توسط مغولها نیامد در تاریخ و رشد نکرد. این افکار مسخره دیوانه ام میکند مگر کسی میتواند برای کشورش اسارت آرزو کند و اشغال. مگر میشود تنگ ماهی قرمزت را با مشت بشکنی که شاید هوایی برسد به آن. اما به راستی من جز این دلخوشی ای به رشد کشورم ندارم نه حتی اندکی. جایی که مزد گورکن بیش از ارزش جان آدمی است وطن عزیز ما بود ما اشتباه میکردیم


شاید کاری پیدا نشود در آینده برایم. شاید بنزین را باید گالنی سه دلار بخرم. یا زنی نباشد که بفهمد حرفهایم را. شاید برای خیلی ها همیشه یک خارجی باشم. اما این سرزمین ناراحتم نمیکند اگر رئیس جمهورشان گاو است مال من نیست گور پدرشان. من اینجا آرامم. آرامشی که ایران نداشتم

در کل نمیدانم بر میگردم یا نه. اما میدانم چرا آمده ام.

باز هم باید بنویسم. این نوشته کامل نیست
زندگی یعنی چه؟
ساعت 9:47 دقیقه شب یکشنبه
نشسته ام در آفیسم
در آزمایشگاه ما کسی نیست
جز من
که نمیدانم چه دارم میکنم
کارم هم جلو نمیرود
یاد حرف آن معلمم میافتم که میگفت
"اگر کاری بخواهد تمام شود باید اول شروع شود"
چیزی هم رفته لای دندانم
دست میکنم توی جیبم مگر آنکه نخ دندانم را آورده باشم
طبق معمول نیست
کلافه شده ام از این چیزی که بین دندانم گیر کرده
کلی (هم اتاقم) دو ماهی است که نیامده به میزش سری بزنه
دارم فکر میکنم حتما این ساعت داره با اون پسر تخم سگش توی پارکینگ خانه چیزی را تعمیر میکند
یا چمن میزند
یا با زنش در حال مجامعت است
یا بسکتبال تماشا میکند
در هر صورت چیزی مثل من لای دندانش گیر نکرده که کلافه اش کند

کارم هم جلو نمیرود
نگاه میکنم به لیست 400 برگی لغاتی را که میخواهم حفظ کنم برای امتحان
40 برگش را خوانده ام
به خودم میگویم خوب بدک نیست 10 درصد را حفظم تا حالا
برگها را به هم نچسبانده ام که بتوانم دسته دسته بخوانم
دست میکنم بین برگه هایی که خوانده ام
(و قرار است که از بر باشم)
یک لغت را نگاه میکنم
حتی قیافه اش هم برایم آشنا نیست چه برسد به معنایش

باز این چیزی که رفته لای دندانم یادم میاید
مینشینم یکم چیز تایپ کنم نمیشود
هزار تا نامه فرستاده ام به هزار تا دانشجوی دکترا مگر آنکه چند تایی جواب بیاید برای رفع مسئله ام
میل باکسم را که باز میکنم "هیچ"
میروم چیزی پیدا کنم برای این چیزی که لای دندانم ااست
روی میز این دختر چینیه یک اتود افتاده
برش میگردانم و پاک کنش را از تهش در میآورم
سوزنش هنوز سر جاست
مکنم لای دندانم که در بیاورم این چیزی که رفته بین دو دندان
با نوک سوزن مداد فشاری هلش میدهم تا بیاید بیرون
کاهو بوده ظاهرا
بعد نگاه میکنم به سوزن مداد فشاری
کمی کج شده
فکر میکنم که این دختر چینیه با سوزنی که من کرده ام لای دندانم قبلا چه کرده
شاید یک بارگوشش را خارانده شاید هم دماغش را
شاید هم اصلا یک بار کاهو گیر کرده لای دندانش با این در آورده
سوزن و مداد فشاری را میگذارم روی میزش و بر میگردم اتاق خودم
باز هم کارم پیش نمیرود
باز هم کارم شروع نمیشد
بگذار ببینم احمدی نژاد چه گفته باز امروز


پینوشت:
من کامنتها را برداشتم نه برای چیز خاصی ظاهرا هر کامنتی که پابلیش میشده یک بار وبلاگ را دوباره پینگ میکرده برای همین کامنتها را بستم که باعث دردسر دیگران نشوم
تلخ است برای هر ملتی
اکبر گنجی در رم در مراسم معرفی کتابش (البته به نقل از ابراهیم نبوی!) گفته است:

"ما را هرگز با کشورهاي عقب مانده عربي مقايسه نکنيد. ما در ايران پيش شرط هاي دموکراسي را داريم، فقط رژيم ايران را متناسب با اين وضع نمي دانيم و اين حق ماست و براي گرفتن اين حق هم مبارزه مي کنيم. "

من برای ایشان خیلی احترام قائلم و حقیقتا او را مردی آزاده میدانم
به پاس پایداری اش و برای حمایت از حرکت او هم بود که با همه چشم غره ها و ترش رویی های هم خانه سابقم در انتخابات پیشین شرکت نکردم و فوحش و فضیحت ملت را برای خودم خریدم


امااین حرف اندکی دور از شان فردی تحصیل کرده است. بخصوص اعراب که مثل ما برای آزادی شان امروزه تلاش میکنند. نباید دعوای قدیمی ما بر سر خلیج فارس باعث نادیده گرفتن فعالان آن قوم باشد. از حق هم نباید گذشت اگر آنها همت کرده اند و در این 50 سال ممالکشان را از قعر تحجر تا حدی قابل قبول رسانده اند ما در همین زمان تا قعر تحجر را سر و ته شیرجه رفته ایم! این نوع کلام برای هر ملتی گران تمام میشود بخصوص برای مردم با سابقه ای چون اعراب


یادش بخیر، همخانه ترم گذشته ام، روزبه، هر جا که مینشست میگفت عربها را باید سوزاند و کشت و از این حرفها
اوایل خیلی باهاش بحث میکردم که روزبه تو یعنی دانشجویی باید عمیقتر فکر کنی و اینجا جای این راسیست بازیها نیست
اواخر هم که دیگر کارمان به فوحش و فوحش کاری رسیده بود
این دفعه آخری برگشتم به مادرش گفتم "کاری کنید این بچه دست از این عقاید نژاد پرستانه بردارد در این دوره خیلی زشت است"
مادرش برگشت با شدت گفت "راست میگه عریها رو همه رو باید گشت"
این آخری ها بهش گفته بودم مادامی که تنباکوی عربی میکند در آن قلیان بی صاحبش حق ندارد به اعراب مزخرف بگوید
اینها هیچ کدام به خرجش نمیرفت
تا اینکه جلو یک دختر مراکشی به خیال اینکه فرانسوی ست به اعراب باز مزخرف گفته بود
دختره هم برگشته بود اندکی روزبه رو مورد عنایت قرارداده بود!
آخر سر هم بهش گفته بود بدبخت تو خودت هم شکل عربهایی
آخرین باری که روزبه را دیدم از این حرف دپرس بود
امیدوارم دست از این نژاد پرستی بچه گانه اش برداشته باشد



ترم پیش رفیقی داشتم به نام نیمر که از اردن آمده بود
بسیار انسان خوبی بود بسیار بهتر از خیلی ایرانیان عوضی ای که من اینجا دیده ام
همیشه میگفت که به بچه های عرب حوزه خلیج فارس در مدارس یاد میدهند که بزرگترین دشمنتان ایران است!!!
احتمالا معلمانشان کسانی مثل همین روزبه ما بوده اند


من همیشه مقاله ای را که میخوانم نگاه میکنم به نویسنده اش
حقیقتا در طی این یکسالی که من در این زمینه خوانده ام
مقالات بسیاری از اعراب دیده ام
(در مقایسه با مقالات معدود از ایرانیها)
بخصوص از مصر و اگر اشتباه نکنم دردانشگاه، دانشگاه شیخ فهد در سعودی
اینها خوب کار میکنند ظاهرا ما باید به فکر خودمان باشیم



فکر میکنم همه باید کم کم یاد بگیریم که دوران اینکه به کشورها بخندیم سر آمده
فعلا یک کشور است، مایه خنده دیگران
که آنهم متاسفانه به لطف یک ابله، کشور ماست
آشپزی مجردی 2
خوراک مرغ و دراگون (اژدها)


آشپزی مجردی را به دو دوره میتوان تقسیم کرد قبل از اختراع خوراک مرغ و دراگون و پس از آن

در حقیقت خوراک مرغ و دراگون خوراکی چینی است که بعدها توسط سیاحان فرانسوی به فرانسه برده شد و آنجا آن را خوراک مرغ ژولیت مینامند

در سراسر دنیا نام این غذا با عشق و صلح همراه است

مردان شرق چین در روز سپاس (روزی که اژدهای زایایی، به نام تنک تاپ، بر اژدهای ترس، ژینیانگ، چیره شد) برای قدردانی از همسرانشان این غذا را تهیه میکردند

از آنجا که این غذا توسط مردان اختراع شده حتی تنبل ترین انسانها و گشادترین مجردها هم میتوانند آنرا در کمتر از نیم ساعت آماده کنند


برای پختن غذا به اینها نیاز است:
دو عدد سینه مرغ، گوجه رنده شده (ترجیها قوطی ای) و همینطور کنسرو سبزیجات (شامل هویج و نخود فرنگی و سیب زمینی و ...) و همینطور تمبر هندی که همان دراگون قضیه است (اگر در ایران نیستید باید بگید از ایران بفرستند برایتان یا مثل من از هم خانه تان بگیرید)
اگر کنسرو گوجه فرنگی میخرید من توصیه میکنم که برای این غذا از Italian Diced Tomato استفاده کنید که خودش یک سری ادویه هم دارد ولی حواستان باشد که مثل من با آن املت درست نکنید که مزه افتضاحی میگیرد


بگذریم دستور غذا اینطور است
سینه مرغ را اگر یخ زده است 6 دقیقه در مایکرویو دیفراست کنید بعد به تکه های کوچک ببرید (تکه های بزرگ مال آشپزی حرفه ای است کار من و شما نیست) تکه ها را در روغن زیاد بپزید (من زیاد سرخ نمیکنم) بعد که کمی رنگ مرغها از سفیدی در آمد (نه خیلی) دو تا کنسرو را در آن خالی کنید (البته نصف هر کدام بهتر است ولی اگر حال کردید کل کنسرو را خالی کنید کی به کیه)
بعد کمی بگذارید بپزد تا مزه گوجه کمی متعادل شود
نمک هم کمی بزنید
با کمی پودر سیر (نه خیلی)
حالا تمبر هندی (یا در چینی پولک اژدها) را در آب حل کنید و به هم بزنید و بریزید داخل غذا
غذا آماده است اگر از خوراک ترش لذت میبرید مرغ و دراگون بهترین است
مزه اش شبیه خوراک مرغ ترش است که شمالی های ایران درست میکنند ولی خیلی ساده تر است
خیلی هم سریع آماده میشود،
نوش جان
نه شبیه ایران
آدام رفیق سابقمان و بزرگ جاسوس CIA از ترکیه آمد و ما رفتیم از فرودگاه آوردیمش
تغییر زیادی نکرده هنوز همان مشنگی است که سابق بود
از جمع با سوادهای ترکیه خیلی تعریف کرد
من خیلی برایم عجیب بود که ترکها این همه پیشرفت کرده اند
از اینکه همه انگلیسی خوب حرف میزنند
( بگذریم که به من هم گفت از 5 ماه پیش تا حالا کلی انگلیسی یاد گرفته ای و من وقتی ازش پرسیدم یعنی انگلیسی شان به پای من میرسید کمی مکس کرد و گفت شاید فقط یکم بهتر)
جالب است که ما از ترکها فقط دار و دسته مطربشان را میشناسیم
ابراهیم تاتلیس و بقیه دار و دسته حمالش
اما آدام از دانشجوهایی میگفت که به انگلیسی درس میخواندند و با آدام بحث میکردند
و با آدام بحث کردن کار هر کسی نیست واقعا اطلاعات دارد کره خر
از ایرانیهایی میگفت که آنجا دیده میگفت یکی شان خیلی Ass Hole بوده ظاهرا
و دوغ را که آنجا فهمیده دوست دارد (اینجا در رستوران ایرانی نمیخورد میگفت دوست ندارم)
و شب آخری که کیفش را زده اند و پولهایش را کف رفته اند
و هتلهایی که اگر بازنی ترک بروی و پاسپورت خارجی نداشته باشی ازت قباله ازدواج طلب میکنند
و مردمان دوجنسی که به نظرش در ترکیه بیشتر از آمریکا هستند
و رژیمی به شدت سکولار
و حجابی که نباید در دانشگاه داشت
و از نگاه مردم به مولانا در قونیه
نگاهی که میگفت شبیه نگاه به مسیح است
بی آنکه حرفش را بفهمند میپرستندش
و از تلاشی که ترکیه برای رشد کردن میکند میگفت
و میگفت بزرگترین کابوس ترکها آن است که مبادا بلایی مشابه ایران سر کشورشان بیاید!!!
برای خدا خرمالو و گلپیشی
دلم نمیخواهد ناراحتشان کنم، منظورم پدر و مادر و خواهرم است
ایراد وبلاگ ها همین است
وظیفه داری اینجا خوب باشی اگر روزی اوضاعت کوک نباشد تلفن میکنند که نگرانیم؟
میگویند چرا موبایل نمیخری چرا به ما نگفته ای که پول نیاز داری چرا دمقی
حالا من هر چه قسم بخورم که آن ده دقیقه از زندگی من است و کل زندگی من اینجا عشق و حال است باور نمیکنند

اصرار که چرا شماره حسابی نمیدهی تا برایت پول بفرستیم یکم زندگیت بهتر بشه
من هر چه میگویم حقوق دانشجویی من به بریز و بپاش نمیرسد به خرجشان نمیرود
میگویند ما پولش را میدهیم

من حقیقتا با خانواده ام حال میکنم و هر کدامشان برایم یک دنیا ارزش دارند
پدرم را بیش از آنکه پدرم بشمارم رفیقم شمرده ام شاید هم برادرم
خوب گهگاه با هم بحثی هم کرده ایم
و ماتحتی هم شاید گاهی از هم دریده ایم
اما یاد ندارم در جمعی تحقیرم کرده باشد
یا تندی کرده باشد در برابر حماقتهای جوانی من
یادم است وقتی میامدم اینجا عوض توصیه های هشت من نه شاهی مثل پسر خوبی باش و از خدا غافل نشو
بهم گفت: "پسرم از آبحو غافل نشو!!!"
هنوز هم خنده ام میگیرد وقتی که به دیالوگهایی که با او رد و بدل کرده ام فکر میکنم
آنروزی که خوانده بودم سکس کلسترول را کم میکند
و برایش توضیح میدادم
و جکهای زیر خشتکی که برایس تعریف میکردم
و اصلا آدم هم حسابم نمیکرد


مادرم را همیشه مانده ام چطور زن پدرم شده
شاید تنها شباهتشان عقاید سوسیالیستی اول انقلابشان باشد
که بعد که دیدند مجبورند جلو اصغر آقا حمال که قبل از انقلاب جاکشی میکرده
و بعد از انقلاب کمیته ای شده بود گاهی سر خم کنند
دیگر عقایدشان از آن حالت در آمد و فهمیدند برای تغذیه دو تا بچه شان فقط یک چیز باید داشته باشند و آن هم پول است نه ایدئولوژی
روزهایی که از نا امیدی به عرعر میافتم مادرم کمکم کرده
واقعا مانده ام این دو تا چه شد که ازدواج کردند
البته روج جالبی اند
مادرم زن باحالی است
ورزش میکند و برایم از زندگی اش میگوید
و هنوز اعتقاد دارد که درس خواندن چیز خوبی است
و هنوز حسرت هشت سال ایام اخراجش از دانشگاه را میخورد
و دوست خوابگاهی اش که با چادر برگشته
و روزی که برای اعزام به جبهه اسم نوشته اوایل انقلاب



و خواهرم، که همه هستی ام است و همه امیدم به زندگی

من لذت میبرم از اینکه عکسهایشان را ببینم که سفر رفته اند این هفته
از اینکه همه با انرژی تلاش میکنند
از اینکه هر روز پدرم میگوید "بگو چند میارزی تا بخرم و آزادت کنم"
از همه لوطی منشی اش
و از اینکه مادرم هنوز نگران بخیه های عملی است که ده سال پیش کرده ام
و اینکه خواهرم میگوید سگ شل Sag Shol حالش خوب است (سگ شل اولین عروسکی است که برای خواهرم خریدم)
لذت میبرم از اینکه فکر میکنم پدر و مادرم انقدر پول دارند که اگر همین امروز هم تصمیم بگیرند بازنشست بشوند تا آخر عمر میتوانند خرج کنند و از زندگی لذت ببرند

با همه اینها حال میکنم

من چه بگیرم ازشان؟ ارثیه ام را! صد سال زودتر؟

یادم است در ایران که درس میخواندم جایی هم کار میکردم
اندک در آمدی هم داشتم
خانواده ام شکایت میکردند که چرا کار میکنی و مگر ما مرده ایم
برایت پول میفرسیتم
بعد من هم کار را ول میکردم
بعد گاهگاهی که فلان کسک را میدیدند غبطه میخوردند که فلانی چه آدم کاری ای هست
و من دوباره میرفتم سر کار
در ایران نه درس را درست خواندم و نه کار را درست کردم
شل کن سفت کنی بود عظیم


اینجا که آمدم خودم بودم و خودم
صبح که از خواب بیدار میشم با خودم میگم که من در کل خاک آمریکا هیچ کس رو ندارم
پس نباید اشتباه کنم چون کسی که باید تاوانش را بدهد خودمم
حساب زندگی ام اگر از دستم در برود لنگ زندگی ام همینجا هوا خواهد رفت
و کسی را سر افکنده نخواهم کرد جز خودم
کلی دست دست کردم تا یک ماشین بگیرم نه خود ماشین بلکه بیمه اش اینجا خیلی گران است
من یک Palm دارم که برنامه هایم را درش نگه میدارم از این دستگاههای جیبی که با قلمش روی صفحه اش مینویسی
برنامه ها و خرجها را در آن نگه میدارم مبادا فراموش کنم چیزی را
شاید مهمترین چیزی که دارم همین باشد
مدتهاست میخواهم یک مدل جدیدش را بخرم
به خاطر هزینه 500 دلاریش دلم نمی آید (خوبی این مدل آنست که بی سیم به اینترنت وصل میشود)
همان پام 70 دلاری از سرم هم زیاد است
چقدر دست دست کردم که یک دوچرخه کورسی بخرم
آنهم فقط به خاطر اینکه از بچگی آرزو داشتم یکی اش را داشته باشم
وقتی حساب پول دندان و مسافرت آخر این ماهم را میکنم میبینم چیزی برای خرج خرید موبایل نمیماند


دلم نمیخواهد ناراحتشان کنم با بد خلقی ام
کاش میدانستند چقدر برایم مورد احترامند
کاش نگرانم نمیشدند از یک خطی که نوشته ام
مگر نه اینکه وقتی از پر و پاچه و دختر تپل مینویسم میدانند منظورم چیست
پس چرا از مزخرفات دیگرم ناراحت میشوند
من هنوز نمیفهمم
من زندگی ام خوب است چرا کسی نمیفهمد

به هر صورت من در بدترین حالتم هم خیلی اوضاعم خوب است
هنوز هم سرزنده ام و هنوز هم دلشاد
هنوز هر شب که میخوابم با خودم میگویم فردا روز بهتری است
آشپزی مجردی
طرز تهیه Penne Alfredo




یکی از چیزهایی که هر مرد مجردی باید یاد بگیرد آشپزی است
این امر حد اقل باعث میشود ازدواج آنها بر اساس شکم نباشد

در این قسمت من میخوام طرز تهیه یک غذای ایتالیایی رو بهتون یاد بدم
پنه آلفردو غذایی است که از جنوب ایتالیا منشا میگیرد
دختران سیسیل برای دلربایی از مردان سیسیل از پختن پنه استفاده میکردند و با شراب سرو میشده
و یکی از نیازمندیهای سرو پنه آن است که سر میز حتما شمع باشد و شما هم کلسترول نداشته باشید

مواد لازم
ماکارونی پنه یک پاکت
پنه این شکلی است
اما از آنجایی که در خانه ما هیچ بسته پنه ای کامل نیست و حدس میزنم شما هم این مشکل را داشته باشید
بنابر این میتوانید ماکارونی های مختلف را قاطی کنید
اسپاگتی پنه از این پیچ پیچیها و حتی لازانیا

هر ماکارونی را به اندازه عددی که روی آن نوشته شده بجوشانید به اضافه ده دقیقه مثلا اگر نوشته شده 12 دقیقه 22 دقیقه بجوشانید
از طرفی یک سینه مرغ را شش دقیقه در مایکروویو defrost کنید و 2 دقیقه هم همانجا بپزید و بعد ریز کنید و در آب جوش و نمک و فلفل بپزید همینطور یک کنسرو سبزیجات هم در آن خالی کنید (هویج و نخود فرنگی و غیره) این میشود مایع ما

ماکارونی ها را که در آب جوش و روغن و نمک پختید آبکش کنید و روش آب سرد بریزید
بعد اون مایع قبلی رو که هنوز آب زیادی داره توی قابلامه خالی کنید و دوباره ماکارونی ها رو توی اون آب جوش بریزید تا همه با هم (به قول امام) پخته شوند

بعد یکم آب آن را بردارید و در یک کاسه بریزید
و توی آن به همان اندازه سس آلفردو بریزید
سس آلفردو را من از وال مارت خریدم و در قسمت Pasta Suace هست




این یک غذای خیلی خوشمزه است
و تنها چیزی که از این جا ببعد نیاز دارید زنی است که سر میزی که شما چیده اید بشیند
و چون آنرا ندارید تنها بخوردید دندتون نرم
بعد هم پاشید ظرفهاشرو بشورید و به زندگی بخندید
روزانه
خسته شده ام انگار کمی آرامی میخواهم




پینوشت:
1-
با شمیم باز رفتیم تنیس دیروز
و باز من مجبور شدم شمیم را ببرم
راکتم چندان خوب نیست
عین اینکه داری با تخته گوشت تنیس بازی میکنی
باید یک Garage Sale پیدا کنم یک راکت بهتر بخرم
یک دوربین هم باید بخرم
تونی هم روغنش چکه میکند
خدایا پول میخواهم


2-
از جمع ایرانی اینجا دیگر خسته شده ام
گم شده اند در دود و ادعا

3-
جیمز و خانمش را برای شام دعوت کرده ایم
دم بهمن گرم که گفت آشپزی میکند
شک دارم آنها غذاهای اسراییلی مرا دوست داشته باشند
زنگ زده بودم به جیمز که دعوتش کنم
گفت من دو تا دوستام رو هم میارم
منم گفتم "لطفا دختر باشن"
بهش برخورد
منم با خودم گفتم به درک


4-
با آن همه ادعای انگلیسی دارم کتاب عکس دار انگلیسی میخوانم
Oxford Picture Dictionary
شوید به انگلیسی چی میشه؟
آبپاش چی میشه؟

5-
دیگر دوچرخه سواری هم لذتی برایم ندارد
از وقتی این دوچرخه کورسیه رو خریدم
دو تا پا که میزنم میرسم خانه
دوچرخه سواری هم شده عادت

6-
یک پل خیلی قشنگ پیدا کرده ام در مسیر دانشگاه از روی آن رد میشم
واقعا زیباست


7-
فردا میخوام برم در جشن بهایی ها
بعد از فوتبال
امیدوارم خیلی با افتضاح نبازیم
با آنها که با عزت میبازند حتی از آنها که با عزت میبرند هم بیشتر حال میکنم



8-
دوباره میخواهم بروم کلاس رقص
یک روز بود که اگر اندکی که میدویدم
یا کمی رکاب میزدم
سر حال میآمدم
الان مارتن هم به جایی نمیرسد
میترسم رقص هم بی اثر شده باشد


9-
از دانشگاه دوم هم خبری نشد
شاید دانشگاه سوم کارهایم را قبول داشته باشد

10-
شش ماه وقت گذشته به حل یک معادله به روش جاکوبی گذشت
الان فهمیده ام که معادله با FFT حل میشود و در هر کتاب فیزیکی هم ظاهرا نوشته اند
من احمق را بگو که تا بحال بیراهه میرفتم
تازه فکر هم میکردم که روشم تک است
حماقتم تک بوده



11-
کسی میداند برای چه داریم زندگی میکنیم؟؟؟؟؟
تلاش
اول اینکه:

والا یک اصلی بود که یه معلم کم سواد ما در دبیرستان به ما یاد داد
میگفت اگه دیدی یه سری آدم بیکار نشسته اند یه فرقون بده دستشون بگو این تپه خاک رو از این ور ببرین اونور
بعد از اونور بیارین اینور
همون قضیه "کوشش بیهوده به از خفتگی "
این آخریا دارم به این اصل به شدت ایمان میارم
حتی به یه نتایج عجیبی هم رسیده ام اینکه تلاش بی هدف از تلاش هدف دار بازده بیشتری داره


دوم:
دانشگاه اول تمام شد به سلامتی از هیچ کدام از استادهای کار درستی که کارشون به کار من میخورد خبری نشد
توی لیستم دیگه باید برم سراغ دانشگاه دوم
بعدشم به قول رضا مارمولک انشاالله تیم ملی

ولی بین خودمان باشد این لیست رو بر اساس کمترین میزان حضور ایرانیهای نکاره و بیشترین حضور ایرانیای کار درست تنظیم کرده ام



سوم:
با ماشین جدید امروز رفتم خرید (گلاب به روتو با خرید دستمال توالت شروع کردم که برکت بیاره)
توش رو هم که مثل گاراژ کثیف شده بود یکم تمیز کردم
به قول بهمن یه اسکلت هم که به آینه اش آویزون کنم میتونم برم مسافر کشی باهاش

شبم با بچه ها رفتیم رستوران
حتی آخ هم نگفت
چشمم کف پاش ظاهرا ماشین خوبیه



چهارم:
نمیدونم کتاب سیزارتا رو خوندین یا نه، کل داستان فلسفه بوداست
میگه که فلسفه زندگی همون تحوله
یک جمله خیلی معروف داره میگه:
"The only everlasting is change"
یعنی تنها چیز ماندگار تغییره
حالا بگذریم
داستان کتاب داستان زندگی بودا هست
و اینکه در طی زمان استادهای مختلفی پیدا میکنه
پدرش، استاد بزرگ و یک فاحشه و آخر رودخانه
آخرین استادش یک روده

والا دیشب داشتم فکر میکردم زندگی من به کدام مرحله رسیده
فهمیدم به قسمت فاحشه اش رسیده
والا بی تعارف پیشرفت زیادی نکرده ام
آخه من راه رو دارم سر و ته میرم


پنجم:
همخانه قبلی ام را نمیدانم کسی یادش هست یا نه
روزبه
یک پنج سالی با هم اختلاف سنی داشتیم
و گاهی اوقات از یک کارتونهایی حرف میزد که من یادم هم نمی آید

این یکی همخانه را رکورد زده ام
سی و دو سه سالش است
داستان تعریف میکند، از انقلاب (!)

ولی این را هم بگویم که جوان بسیار خوب و آینده داریست
قبلی هم خوب بود
و بر خلاف نظر همه من خیلی باهاش خوبم و اصلا هم باهاش مشکلی ندارم

یکم هردمبیل کار میکرد فقط
و واقعا بعضی وقتها از روی ماتحتش تصمیم میگرفت
و پز پاسپورت آمریکایی اش را راه به راه به من میداد
اما قلبا مثل یک گنجشک حساس بود

خدا بیامرزدش

این یکی هم خانه ام خیلی آدم خوبیست
فقط وسواسی است اندکی
چند روز پیش کنار گاز من یکم روغن ریخته بودم موقع درست کردن یک غذای مدیترانه ای
آمد خانه و روغنه رو که دید گفت:
"خانه را هم که کرده ای مستراح!!!"
(واقعا همینطور لفظ قلم حرف میزنه)


ششم:
من هر حرفی که در طی سال گذشته از تلاشگر بودن دوتا استادم و اصولا آمریکایی ها در هر محلی زده ام به شدت پس میگیرم
نه به اون که در طول سال من یه بار باید به این گزارش میدادم یه بار به اونیکی بعدم تازه بعضی موقع ها جلسه مشترک میذاشتن
نه به الان که یکیشون یک ماهه رفته به قول خودش استراحت (اروپا گردی)
اون یکی هم رفته نیومکزیکو آزمایش کنه
دیروز ایمیل زده که من فقط تا آخر این هفته نیو مکزیکو هستم
منم گفتم خدا رو شکر میاد ما از این مگس پروندن خلاص میشیم
نگو آقا خسته شدن میخوان برن فلوریدا استراحت (توی این گرما که سگ پوست میندازه)

هیچی دیگه فکر کنم تا یک ماه دیگه عملا من باید برم تنها توی آزمایشگاه بچرخم
حالا دو تا دختر تپلم ما اونجا نداریم آدم یکم ببینه خستگیش در بره
این جیمز الاغ هست با این Kelly ا بوفالو
(در بوفالو بودن کلی همین بس که مربی کشتیه توی ارتش آمریکا و با شورت میاد سر کار)


دیگه حرف خاصی ندارم فعلا
تونی و دکتر ویلیام وس
اول:

امروز از اول روز رفتم کارهای ماشین رو ردیف کنم، 110 دلار هزینه انتقال ماشین شد از رفیقم به خودم
به طرف میگم اینو من یک دلار خریدم چطور مالیاتش میشه 84 دلار
میگه ارزش واقعیش رو ما مالیاتشو میگیریم

ولی خوب عملا تونی از امروز مال منه





دوم:

امروز من یه صفحه اسم استادا رو توی یه دانشگاهی باز کرده بودم و داشتم به ترتیب از بالا تا پایین ایمیل میزدم بهشون
یعنی یه ایمیل نوشته بودم که آره چقدر شما خوشتیپین و چه سری چه دمی عجب پایی! من میخوام بیام دانشجوت بشم؟ و منو به غلامی قبول کن و از این حرفا
و این متن رو برای همه کپی پیست میکردم
حالا طرف میخواست دکترای نازایی داشته باشه یا فیزیک من اگه اسمش توی اون لیستم بود برایش ایمیل فدایت شوم میفرستادم که شاید خر شه و منو بگیره

وسطایی لیست که رسیدم دیدم زیر اسم نفر قبلی که من بهش ایمیل زدم نوشته
دکتر وست در سال 2004 در گذشت و ما به اسمش یه آزمایشگاه راه انداختیم (!)