[در جواب درخواست جالب نویسنده وبلاگ
افکار]
من همیشه خارجی بوده ام، چه آنروزی که اصفهان و در خانه خودم بودم چه وقتی که آمدم تهران و چه الان که اینجا ام. همیشه در دانشگاه، اصفهانی ها با اصفهانی ها بودند، شیرازیها با شیرازیها، و ترکها با ترکها من اما با دوستانم بوده ام با دوستان کرد و شیرازی و اصفهانی و تهرانیم. اینجا هم همینطور است با ایرانیها حرفی ندارم که بزنم من چه بگویم به کسانی که در ادعا غوطه میخورند.
بچه که بودم بزرگترین آرزویم داشتن دوچرخه کورسی بود، به هر دری هم که زدم نشد بدست بیارم. به نمره بیست و معدل فلان هم که محول میشد لامصب بدست نمی آمد. این شد که آرزوی کودکی در بیست و چند سالگی و با 25 دلار و در هزارها مایل آنورتر محقق شد. این روزها مانده ام از زندگی چه میخواهم؟ شاید یک کسب و کار و یک خانه و یک زن و یک دختر بچه فینقیلی و دو تا سگ و یک یخچال پر از آبجو صد البته تابلویی که احتمالا رویش نوشته "چو ایران نباشد تن من مباد!" برای رفع قضا بلا. آن دوچرخه بیست و پنج دلاری که بعد از 20 سال به دست آمد خدایا اینها چقدر میخواهد طول بکشد.
من اما هجرت را دوست دارم. دانش آموز نیمه خنگی که در دبستان فقط ریاضی اش خوب بود(و گاهی نقاشی اش) و نه حتی علوم. و در راهنمایی درسها را (حتی آن ریاضی مادر مرده را) از دست دوستش تقلب میکرد (که احتمالا الان مکانیکی باز کرده دیگر) به عشق درس خواندن در تهران، دبیرستان را آنچنان خری زد که شد شاگرد اول مدرسه. بعد هم کنکور و نتیجه هم شد دانشگاه شریف در تهران.
اما دوباره شدم خنگ کلاس، نه انگیزه ای نه چیزی. در کلاسی که همه نابغه بودند من بیشتر احمق مینمودم. درسها را با 14 -15 پاس میکردم (یکی هم با 10 و یکی با 11) و دلم خوش بود که خیلی ها افتاده اند. شروع کردم اینور و آنور کار کردن تازه دیدم زندگی یعنی چه. آخرین جایی که رفتم برای کار کردن پژوهشگاهی بود متعلق به آموزش عالی ساختمان وزنان زیبا و مدیران ریشو ولی تحصیل کرده، اندکی خایه مال و گاهی نون به نرخ روز خور اما نه خیلی. خنده دار بود طرز تحقیق آنجا، تحقیق های مسخره ای که فقط خر رنگ کنی بود برای آموزش عالی برای پول بیشتر و جالب اینجاست که برای آن موضوعات بی پایه پول به نسبت زیادی هم از وزارت خانه میگرفتند (آن موقع نوزده سالم تمام شده بود) بعدهاهم آنقدر سر پرداختن حق و حساب و دادن سابقه ادا سرم در آوردند که گفتم گور پدر همه شان. تصفیه حساب نکرده ولشان کردم و کتابهای گرانی را هم که از کتابخانه شان امانت گرفته بودم نبردم پس بدهم (آنها هم تا آخرین لحظه ای که ایران بودم سراغی ازشان نگرفتند). اینها بود که کم کم فهمیدم ایران بمانم تحقیق همین است باید موضوعی که از خشتک فلان استاد در آمده را ادامه بدهم تا استادم پولی در بیاورد تا کنار حقوق اندک دانشگاهی اش پولی هم برای خرج خانواده اش داشته باشد. من در شریف استاد حسابی کم ندیدم ولی استاد ناحسابی بیشتر دیدم!.
این شد که تصمیم گرفتم تقاضا بفرستم برای دانشگاه خارج. 4 تا دانشگاه توی آمریکا و 3 تا توی کانادا و یکی در سوئد و یکی در سنگاپور. تصمیمم این بود که حتی اگر سنگاپور هم شد میروم. ایران هم امتحان فوق لیسانس دادم و همان دانشکده قبلی قبول شدم. چند تا راه بیشتر نبود یا آنکه همان مزخرفاتی که پنج سال خوانده بودم را دو سه سال دیگر هم بخوانم (من لیسانس را پنج ساله گرفتم یا بهتر است بگویم 9 ترمه) یا آنکه بروم مثل پسر عمویم، و مشابه سنت حسنه فامیل 20 سالگی ازدواج کنم (آن موقع چند سالی بیش از 20 داشتم اما میانگین ازدواج مردان خانواده پدری ام همین حدود است) یا هم اینکه بزنم بیایم اینجا.
نتیجه پذیرش آمد. یکی از یک دانشگاه خیلی خوب و یکی از یک دانشگاه با رتبه پایین تر ولی با دو تا استاد کار درست و پروژه جالب. دومی را انتخاب کردم و رفتم راحت ویزا گرفتم و آمدم.
اما این نبود که یکهو آمده باشم اینجا. نه اینکه یکهو تصمیم بگیرم و فردا بیایم. یک سالی در گیر نامه نگاری و واکندن سنگها با خودم و خدا حافظی از فک و فامیل و خرید وسایل زندگی در اینجا (که خود این دوتا حدود دوسالی طول کشید) من هیچ کسی را هیچ جای دنیا ندارم مگر یک عمه در سوئد و یک پسر خاله در کانادا که خدا عمر به هر دو بده که خیلی کمک کردند. در کل خاک آمریکا نزدیک ترین کس ام برادر همکار مادرم است در نیویورک و دوست قدیم پدرم که قبل از انقلاب با هم رفیق بوده اند و یکی مانده و آن یکی آمده کالیفرنیا (یکی از عللی که آمدم هم شاید این باشد که پدرم همیشه غبته میخورد از اینکه این رفیقش که به زعم خودش شوت است آمد اینجا دکترا گرفت و پدر ما ماند ایران که مملکت را از دست دیکتاتوری خلاص کند و برای مردم مدینه فاضله بسازد). از این آشنایان نزدیکی که من دارم دیگر همه میتوانند بفهمند که من چقدر اینجا کسی را دارم که کمکم کند!!!. من همیشه به خودم میگویم شاید هم من آمده ام که بچه خواهرم یک دایی در آمریکا داشته باشد که اگر خواست برای دانشگاهی اقدام کند، خودش را برایش گه نکند (کاری که خیلی ها با من کردند) یا اینکه پدر و مادرم گاهی جایی داشته باشند که استراحت کنند یا خواهرم چند سال دیگر بیاید یا شاید دوستانم (که تعدادشان از انگشتان دست کمتر است)
اما قضیه همان است. همان امیدی که برای رفتن از اصفهان وجود داشت همان تلاشی شد که برای رفتن از ایران کردم و همین تلاشی است که برای رفتن از این ایالت میکنم تا جایی دیگر و شاید از این جا به جایی دیگر و از آنجا به جایی. این تا آخر عمر با ماست، این امید، به اینها من اعتقاد دارم، خیلی زیاد. به امید، به تغییر، به فراموشی و به تلاش، همیشه شب که میخوابم با خودم میگم که فردا روز بهتری است. برای همین امید است که زندگی میکنیم.
اینجا آدم چیزهایی را میبیند که شاید در ایران نمیشد. اینجا آدمهای چاق و احمق و بی اتیکتی را میبینی که در یک کشور سوپر مدرن زندگی میکنند و جالب اینجاست که وقتی حسابش را میکنی برای این کشور مفیدند! اینجا مردمی میبینی از هر رنگ، که با هم کشوری را پیش میبرند. نظمی میبینی در اوج نا همگونی.
روزی که از ایران میامدم احمدی نژاد تازه آمده بود. و خاتمی تازه رفته بود. مردمی دیدم که از احمدی نژاد طرفداری میکردند و مردمی که برای رفتن خاتمی اشک میریختند. احساس میکردم در جهلی دست و پا میزنم میخواستم رها شوم. از خودم، از مردمی که با شکمشان فکر میکنند و از فاحشه ها و قوادین و آخوندها و روشنفکرها از همه خسته شده بودم. از مردمی که زمین معامله میکردند و دم از دانایی میزدند. از انقلابی که قرار بود هر لحظه رخ دهد و اینها که قرار بود هر لحظه بروند. از همه اینها خسته شده بودم.
آمدم اینجا، عاشق برنامه ریزی شان شدم و دیوانه طرز زندگی شان و تفکرشان (البته من فقط دانشگاهی هایشان را دیده ام وکمی هم مهندسانشان که آخر هر ماه میایند پروژه را از ما تحویل بگیرند). سعی کردم با خیلی هایشان دوست شوم سعی کردم به خانه هایشان بروم و دعوتشان کنم، سعی کرده ام دوستشان داشته باشم و و حتی با آنها برقصم. من همیشه بیگانه بوده ام پس چیزی را از دست نمیدادم.
دلم نمیخواهد بعضی اعتقاداتم را اینجا بگویم. شاید سوء برداشت شود. اما اینروزها به این فکر میکنم که شاید مشکل ما احمدی نژاد و خاتمی نباشد و آخوند و شاه و اینها نباشد. شاید مشکل دزدیدن پول نفت و آغازاده ها (!) نباشد. میترسم مشکلمان در خودمان باشد در تک تکمان. همین ماهایی که به همه انتقاد میکنیم. اگر دکتر منصوری اعتقاد دارد به اینکه ایران ما در سال 1400 شروع میکند به رشد، من شک دارم اصولا ما تا آن سال چیزی را بتوانیم شروع کنیم. با مذهبمان چه کنیم. با مادر بزرگ مهربان من که اگر دینش را ازش بگیری فردایش میمیرد. با مردمی که به احترامی برای سایر ملت ها ندارند و پرچمهایی که به قاطر و سگ میبندند و دیوارهایی که نوردیدنشان را افتخار میدانند حتی اگر خاک کشوری دیگر باشد. با فرصت طلبی مان چه کنیم. با بی سوادی مان و با ادعایمان که کون عالم را هم پاره میکند. کسی به من بگوید ما چه داریم که پیشرفت کنیم . ویرانه را از کجا میسازند؟ از کدام آجر باید آغاز کرد. مگر برای حماقت هم پایانی هست. تفکر مسموم را چاره ای نیست. من جرات نمیکنم چیزی بگویم به خانواده ام و دوستانم از اعتقادم برای ایران.رویم نمیشود بگویم این دیوار جهل را چیزی نمیشکند مگر ضربه ای عظیم. دیوانه ام میکند این حس وطن فروشی که به جانم افتاده گاهی که فکر میکنم که شاید اشغال ایران درمانی باشد برای این کشور، مگر هندیها اعتفاد ندارند که اشغال کشورشان به رشد کشورشان کمک کرده، مگر نیجریه ای هایی که دوستم اند به همین پافشاری نمیکنند؟ مگر روسیه با اشغالش توسط مغولها نیامد در تاریخ و رشد نکرد. این افکار مسخره دیوانه ام میکند مگر کسی میتواند برای کشورش اسارت آرزو کند و اشغال. مگر میشود تنگ ماهی قرمزت را با مشت بشکنی که شاید هوایی برسد به آن. اما به راستی من جز این دلخوشی ای به رشد کشورم ندارم نه حتی اندکی. جایی که مزد گورکن بیش از ارزش جان آدمی است وطن عزیز ما بود ما اشتباه میکردیم
شاید کاری پیدا نشود در آینده برایم. شاید بنزین را باید گالنی سه دلار بخرم. یا زنی نباشد که بفهمد حرفهایم را. شاید برای خیلی ها همیشه یک خارجی باشم. اما این سرزمین ناراحتم نمیکند اگر رئیس جمهورشان گاو است مال من نیست گور پدرشان. من اینجا آرامم. آرامشی که ایران نداشتم
در کل نمیدانم بر میگردم یا نه. اما میدانم چرا آمده ام.
باز هم باید بنویسم. این نوشته کامل نیست