حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
Microfinance و تاثیر آن بر اقتصاد ایران و مشکلات زنان
من آدم آکادمیکی نیستم بنابر این حرفی را که میخواهم بزنم در طی سه داستان کوتاه میگویم


داستان اول
نمیدانم خاطرتان هست یا نه، چند وقت پیش داستان یک تیم روسی را گفتم که همراه با یک تیم آمریکایی در دانشگاه ما و در گروه ژئوفیزیک کار میکنند، رییس گروه تبارا روس است و رئیس دانشکده ژئوفیزیک ماست و اینجا ساکن است، این کسی است که من با او در طی تابستان کار می کنم، ما اینجا برای یک کمپانی نفتی نرم افزار تحلیل زمین تولید میکنیم تا اینجا همه چیز معمولی است. حالا قسمت جالب قضیه، همراه ما یک گروه برنامه نویس روسی هم کار میکنند که کارشان خیلی خوب است و یک رئیس دارند به نام الکساندر، قضیه اینجاست که الکساندر و گروهش نه در اینجا بلکه در یک شهر کوچک در روسیه اند!!!
دفعه پیش هم گفتم حسابدار دانشکده میگفت ما از اینجا پول کمی (در مقایسه با حقوق تیمی که در آمریکا هستند) برای آن تیم میفرستیم و آنها وقتی که آنجا تبدیل میکنند به پول روسیه حجم عظیمی پول دستشان میاید.



داستان دوم

من معمولا مجله زیاد میخوانم، کتاب نه متاسفانه اما مجله خیلی. در شماره این هفته Business Week مقاله بسیار خواندنی ای چاپ شده از طرح اقتصادی یک زوج دانشجو. این دو نفر که هر دو دانشجوی MBA در دانشگاه استنفورد هستند سال گذشته سفری میکنند به آفریقا و آنجا زنان و مردانی را میبینند که برای راه انداختن کسب و کاری در کشورشان به تنها 200 یا 300 دلار نیاز دارند. این دو بر میگردند و به عنوان یکی از پروژه هایشان وبسایتی راه میاندازند، وبسایت Kivo.org موسسه ای است که به شما اجازه میدهد سرمایه اندکتان را به دلار در آفریقای غنی از منابع به کار اندازید. 50 دلار شما سرمایه ای میشود برای راه انداختن فروشگاه ماهی برای زنی بیوه در کنیا یا یک جا برای پرورش خوک توسط ویلما در هندوراس که عکسش این کنار است
فراموش نکنید که شما اعانه نمیدهید. پولتان را سرمایه گذاری میکنید و سودی میبرید که شاید اگر در بانک میگذاشتید پولتان را هرگز از آن به این اندازه بهره نمیبردید. پول شما سودی میشود برای شما چند تا خوک تپل مپل برای ویلما و خنده ای برای کودکان ویلما. همه سود میبرند

داستان سوم
ایران پر است از مردان و زنانی که ایده های ناب دارند. به احمدی نژادمان نگاه نکنید ما هنوز خیلی قابلیت داریم. من و همخانه سابقم کلی ایده باحال داشتیم. خیلی از دوستان و همکلاسانم را میشناسم که ایده هایشان به خاطر کمبود سرمایه هیچوقت عملی نشد سایتهایی مثل Kivo و یا معادل آمریکایی اش Prosper میتوانند خیلی از این آرزوهایی مردان و زنان ایرانی را محقق سازند. کاش مادرم بود و میگفت برایتان چه تعداد زنی را میشناسد که قالی بافی میدانند و محتاج کمی سرمایه اند برای راه انداختن دار قالی، بیشک هزارها کشاورز ایرانی میتوانند تکانی به کشاورزی ایران بدهند اگر به Microfinance توجه کنیم. این کار اعانه نیست کسی که در خارج از ایران زندگی میکند پولی را به یورو برای زنی در ایران میفرستد و سودی که میبرد بسیار بیشتر از سودی است که حساب بانکی اش اینجا به او میدهد. و آن پول هم یک دار قالی میشود برای یک زن یا یک فصل محصول میشود برای مردی کشاورز یا سرمایه ای میشود برای تجاری کردن پروژه یک دانشجوی مستعد در ایران




تاثیر Microfinance بر روی جوامع و بخصوص بر روی زنان را در ویکی پدیا بخوانید واقعا خوب نوشته شده همینظور سایتهای خوبی هم زیرش گرد آوری شده






داستان چهارم (روی سیاه قضیه)
فرض کنید این کار پا گرفته، نگاه کنید اطرافتان را چه میبینید؟
من نه دار قالی ای میبینم نه کسب و کاری نه حتی تک درختی
مردمی میبینم که پولی را گذاشته اند در بانک (همان پولی که قرار است خرج راه انداختن صنایع کوچک در ایران شود) 8 درصد آنرا میفرستند خارج برای بهره پول، باقی را هم نمیدانم شاید موبایل بخرند مگر گران شود
و خارجی هایی که خوشحالند که به رشد صنایع کوچک در ایران کمک میکنند (!)






پینوشت:
من نه متخصص اقتصادم نه در این زمینه ادعایی دارم. تنها به نظرم آمد الان که خیلی از خانم ها و آقایان دغدغه حقوق زنان را دارند. شاید این مفهوم در کنار سایر مباحث مفاهیم کمکی کند. فراموش نکنیم مردم جامعه ما شایسته وضح مالی خوبند و دانایی به نظر من تنها در کنار بی نیازی مالی به دست میاید
علم برای کودکان و چند مطلب دیگر

داستان لنا Lenna

شاید اگر شما دانشجوی مهندسی یا ریاضی هستید عکس مقابل را بارها دیده باشید، عکسی که بارها و بارها در مقالات مربوط به پردازش تصویر به عنوان نمونه استفاده شده است. اما خیلی ها نمیدانند منشا این تصویر از کجاست.

در ژوئن سال 1973 وقتی که اولین تحقیقات بر روی انتقال تصویر به کامپیوتر و پردازش آن داشت در دانشگاه کالیفورنیای جنوبی انجام میشد. برای انتشار مقاله ای به عکسی نیاز بود.
آن روز یکی از دانشجوها با یک مجله Playboy آمده بود داخل آزمایشگاه و از اتفاق عکس لنا روی جلد آن بود. بله لنا را که ما همیشه از عکسش میشناختیم یک مدل سوئدی است که در این مجله عکس نیمه برهنه ای داشت. (مجله سال 1972 که لنا در آن به عنوان مدل سال برگزیده شده بود به عنوان پرفروشترین مجله پلی بوی در تمام تاریخ آن معروف است و اگر بخواهید آن را الان از روی اینترنت بخرید گرانترین مجله شان است)
از آن سال به بعد این عکس لنا که از بازو به پایین بریده شده بود در تمام مقالات علمی مربوط به پردازش تصویر به کار میرود.
دانشمندان این عکس را نمونه خوبی برای تحقیقاتشان میدانند به قول دیوید مانسن مصحح ژورنال IEEE دو دلیل برای استفاده از عکس لنا در تحقیقات وجود دارد" اول آنکه عکس ترکیب خوبی از سایه روشنها و رنگهای مختلف است که آزمایش متد های مختلف بر روی آن را ساده میکند دوم هم آنکه لنا زیباست"

لنا تا سال 97 خبر نداشت که از عکس برهنه اش دانشمندان در تحقیقاتشان استفاده میکنند، یک روز چند تا از متخصصان این علم همه مقالاتی که از عکس لنا در آن استفاده شده بود را (که به اندازه یک کامیون میشده آنسال) جمع میکنند و برای لنا که دیگر پیر شده بود و با شوهر و سه فرزندش در سوئد زندگی میکرد میبرند و از لنا برای شرکت در کنفرانس معتبر پردازش تصویر همان سال در بوستون دعوت میکنن

برای لنا شعر هم سروده اند و سونات هم ساخته اند که در اینجا میتوانید ببینید، من یک خط اش را ترجمه میکنم اینجا:

"در طره گیسویت هزاران رشته است
که هیچ کسینوس گسسته ای آنرا نخواهد ساخت
و احساسی که در لبانت نهفته را
کدامین کامپیوتر انحنایی برایش خواهد یافت"


این بود داستان لنا

اگر 18 سالتان شده میتوانید اینجا کلیک کنید و عکس اصلی لنا را در صفحه مربوط به او در دانشگاه کارنگی ملون ببینید. همین طور عکس سالخوردگی او هم در همین صفحه موجود است.



تلفن به خانه
صبح جمعه به وقت ایران، من میخواستم زنگ بزنم به خانه مان و با ابوی و خانوم والده و گل قندی صحبت کنم
اول زنگ زدم خانه اشغال بود
بعد زنگ زدم به موبایل حضرت ابوی در دسترس نبود
بعد زنگ زدم به موبایل خواهرم بر نداشت

گفتم یک زنگی بزنم به رفیقم امیر یک احوالی ازش بپرسم
زنگ زدم به امیر و یک نیم ساعت احوال او و احمدی نژاد را پرسیدم

بعد دوباره زنگ زدم خانه و دوباره اشغال بود
و تلفن پدر و خواهرم هم همین طور

گفتم زنگ بزنم به خانواده دوستم که کاناداست (خانواده اش هنوز ایرانند) و یک احوالی از آنها بپرسم
یک نیم ساعتی هم با آنها حرف زدم

بعد دوباره زنگ زدم خانه اشغال بود

بعد زنگ زدم به مادر بزرگم
و یک کم هم با او و دو تا دایی ام حرف زدم
(این را این وسط بگویم که این دو تا دایی ما پزشکان خیلی صاحب نامی اند، اما مادر بزرگ ما که زن بسیار مهربانی هم هست اعتقاد داره که اینها بهش نمیرسند و نمیفهمند چه دردی دارد)
دایی کوچکم که الان باید شصت و اندی سالش باشد خیلی آدم با صفایی است، دکتر روانپزشک است و در خانواده ما که نیمی دیوانه اند بودن او واقعا غنمیتیست. ریش پرفسوری میگذارد و شکم دارد و کله اش هم طاس است. من کلا فکر میکنم ژن طاسی را ا ز او به ارث برده باشم (هر چند این ژن هنوز خودش را نشان نداده اما دیگر کم کم وقتش است که موهایم شروع کند به ریختن) خلاصه این دایی ما گوشی را گرفته اول اینکه به انگلیسی با من سلام و احوال پرسی میکند، من هم ، از طرفی خنده ام گرفته و از طرفی جرات نمیکنم بخندم (کافی است مادرم بفهمد به خان داداشش خندیده ام تا رسما خشتک و لچک ام را یکی کند) بعد از احوال پرسی داییم میگه: هوم سیک که نشدی؟
میگم نه.
میگه: ا عجیبه!

بعد از این دوباره زنگ زدم خانه اشغال بود


کلا آنروز دیگر بیخیال حرف زدن با کپل های منزلمان شدم (!)


دوستانم
آقا من نمیدانم این چه خصوصیتی است بین دوستان من تا با هم چت میکنیم دومین کلمه ای که بعد از سلام میگویند آن است که "دوست دختر پیدا نکردی؟" من نمیدانم این مشکل من است یا آنها ولی در هر صورت دیگر اعصابم به شدت دارد خرد میشود از این سوالها (حقیقت آن است که من خیلی تلاش کردم ولی اینجا این دختر آمریکایی ها خیلی کم شعورند، آدم یه جوری احساس حماقت میکنه وقتی باهاشون حرف میزنه) آره داشتم میگفتم این بار داشتم با یکی از همکلاسانم چت میکردم گفت یه چند تا عکس بفرست ببینیم اونجا زندگیت چطوره، در حین اینکه داشتم عکسها را برایش جدا میکردم که میل کنم گفت راستی اگه دوست دختر داری یه عکسم از اون بفرست
منم نه گذاشتم نه برداشتم عکس این خانم استادمان که سیاه پوست است را برایش ایمیل کردم
مردم از خنده وقتی صدایش را میشندیم که با ترس و احتیاط میپرسید "سکس هم دارین؟ "

(مادرم یادش بخیر، مادرم همیشه دوست داشت عروسش دکترا داشته باشه. منم همیشه میگفتم نوه اش یک دختر مو فرفری با نمک دو رگه سفید سیاه خواهد بود که با لهجه میاد بهش میگه مادر بزرگ، اینطوری پیش برم هیچ بعید نیست مامانم خیلی زود به آرزوش برسه، فقط مونده رضایت این استاد مجردمان)

پینوشت: والا من خیلی از این حرفهای نژاد پرستانه خوشم نمیاد ولی خداییش این استاد ما خیلی سیاهه، دندوناش میدرخشه بین اون همه سیاهی، من نمیدونم مامانم چطور دوست داره این عروسش بشه


دین و شراب
من همیشه دنبال دلیلی برای رد یا قبول دینم بوده ام، چقدر حرفهای دکتر شریعتی و نوشته های مطهری را خواندم
چقدر رفتم بین بودایی ها و مسیحی ها و بهایی ها (البته با بودایی ها و بهایی ها خدایی خیلی حال کردم، بخصوص این رفیق های بهایی ام اینجا خیلی آدم حسابی اند)
چقدر دنبال فلسفه رفتم
چقدر فکر کردم این حافظ منظورش از می و پیاله خدا و عشق به خدا و این مزخرفاته
از وقتی اینجا شراب قرمز را دیده ام فلسفه را کمی بهتر میفهمم
دیگر ملاکم برای دین تفاوت کرده
به نظرم دینی که در آن شراب حرام باشد بیشک از آسمانها نیامده
آسمان زیباست،

Dell Customer Service
ظاهرا استاد ما 5 سال پیش یک سرور از دل خریده بوده که من باهاش کار میکردم تا همین چند وقت پیش
سروره هفته پیش سوخت و استاد ما زنگ زد به دل که بیان درستش کنن
اونا گفتن ما دیگه اون مدل رو نداریم و سرور شما رو براتون با یدونه مدل جدید عوض میکنیم اونم مجانی
و من به شدت خر کیف شدم

والا از اونروز به بعد هی دلم میخواد زنگ بزنم به Isuzu ببینم این تونی مدل 98 ما را با یک مدل 2006 عوض میکنند یا نه، صد دلار هم سر میدم



علم روسی قسمت دوم
من هر چی با این استادای روسی دانشکده زمین شناسی بیشتر میتابم
بیشتر پی میبرم به علل فروپاشی شوروی
اینا من رو دیوونه کردن
اول اینکه جمعه ها از ساعت 2 تاشش و نیم من باید برم بشینم توی جلسه اینا
این کره خرا هم که هر از ده کلمه ای نه تا کلمه روسی میگن
بعد هم من واقعا نمیدونستم که زمین شناسی اینقدر علم باحالیه
ولی خدایی اینهمه ساعت ظلمه به من
حالا درسته که نهار هم میدن ولی کلا من حوصله ام توی جلسه اینا خیلی سر میره خیلی هم احساس هالو بودن میکنم که اصلا احساس خوبی نیست (اگه شک دارین به حرف من میتونید از رییس جمهورمون بپرسید که چه حسیه)
والا اگه یک ملت باشن که برای موندن در آمریکا از ما ایرانیا بیشتر تلاش کنن همین روسها هستن
من دیدم که اینا چقدر کارشون درسته و از طرفی به چه کارهایی دست میزنند که بمونن اینجا
ظاهرا باید وضع زندگی توی روسیه خیلی خراب باشه که اینا این کارا رو میکنن که بر نگردن
مثلا خیلی شون اینجا مربی تنیس میشن یا شنا یا موسیقی
خیلی هم با سوادن پدر سوخته ها واقعا من بهشون حسودیم میشه
دیروز یه پسری رو دیدم که از روسیه دکترای فیزیک داشت و اینجا استخدام شده به عنوان هیات علمی
بهش میگم روسیه کجا کار میکردی میگه من توی یوکوس بودم تا قبل از ورشکست شدنش (یوکوس شرکت نفتی روسیه بود که رئیسش به جرم کثافت کاری مالی توی زندانه و بزرگترین ورشکستگی روسیه رو رقم زد)
بعد از جلسه یه ساندویچ مونده بود و من خیز گرفته بودم که بپرم برش دارم و به آنی بخورمش
این پسر آمریکاییه که قرار بود بعد از جلسه اتاق رو تمیز کنه ساندویچه رو برداشت و از جمع پرسید که "کسی این ساندویچ رو نمیخوره" ما هم به حساب اینکه این میخواد خودش بخوره با یه کوفتت بشه تو دلمون گفتیم که نه ما که نمیخوریم
دیدم این الاغ ساندویچه رو از همون دور مدل بسکتبالی پرت کرد توی سطل آشغال
من فقط نگاه کردم به این بچه روسها دیدم اینا همه مات موندن از این کاری که این کرده، خود منم مونده بودم از این اصراف این احمق
خداییش کاش حضرت علی اونجا بود به این ولد اللواط میفهموند اصراف یعنی چی
بخصوص توی جمعی که یک مسلمون گرسنه هم هست (!)

پینوشت: خدا من رو هم ببخشه چقدر تو دلم به خواهر و مادرش چیز گفتم


رقص
این کلاس رقص دانشگاه هم احمقانه است
من موندم اگه مال دانشگاهه اینهمه پیرزن توش چیکار میکنند
از شانس منم هر وقت ما میایم بدوییم بریم به یک دختر تپل توی کلاس پیشنهاد کنیم که برقصیم نمیدونم از کجا یکی از این پیرزن های آمریکایی پیداش میشه
البته فکر نکنید منم همینطور نشستم ها
دیگه راهشو یاد گرفتم
این چند هفته من این ها رو اینقدر چرخوندم و به نفس نفس انداختم که خودشون هم دیگه دستشون اومده که اگه با من برقصن باید نقش فرفره رو بازی کنن (خوب اینام پیرن حال این کارا رو ندارن)

تا حالا یه ده تاییشون رو به این روش از وسط برداشتم
مونده یه چهل پنجاه تای دیگه



نوستالوژی
من به شدت دلم هوس مجله دانستنیها کرده
عجب چیز باحالی بود اون اوایل
بعدش به گند کشیده شد




وبلاگ
دنبالشم دوباره یه برنامه رادیویی پر کنم
خوب من ایران که بودم با این رفیقم جعفر یه سه باری رفتیم رادیوی لاریجانی برای بچه ها از علم و فضا و این خزعبلات گفتیم (اونروزها من هنوز داستان لنا را نمیدانستم وگرنه حتما میگفتم برای بچه ها)
اون وبلاگ صوتی ام هم چیز جالبی بود و خیلی هم آسان بود
دنبالشم دوباره یک برنامه ضبط کنم توی این دو سه هفته

کلی
هم اتاقی دانشگاهم، کلی، به سلامتی دست زن و بچه اش را گرفت و برد نیوجرسی که آنجا در دانشکده نظامی آنجا دو سالی که از دکترایش مانده بود را بگذراند و خیر سرش دکتر بشه. من اینو همیشه گفتم که اگه بقیه ارتش آمریکا هم به گشادی همین کلی باشند. عراق حالا حالا ها باید پا در هوا بماند. امیدوارم هر جا که هست موفق باشد و برای همسرش هم صبر آرزو دارم

پینوشت: تو فکرم به استادم بگم یدونه دختر تپل مپل از دانشکده حقوقی چیزی استخدام کند. حالا اگه این شانس منه که استادم میره یدونه از همون پیرزن های کلاس رقص دانشگاه رو برای ما استخدام میکنه بیاد باهامون هم اتاق بشه، اه بازم فرفره بازی


پایان
مسخره بازی دیگه بسه، برم به قسمت جدی زندگیمم یکم برسم که خیلی اوضاعش خیلی خرابه
آشپزی مجردی 4
خوراک سن کارلوس و خورشت سانچو

مکزیک کشور زنان خوشرو و مردان عاشق پیشه و غذا های نیکوست
اگر روح غذای ایرانی را در عطر زعفران آن بدانیم، زیره را باید روح غذای مکزیکی دانست

خوراک مکزیکی ( خوراک سن کارلوس) را اینطور میپزند:
گوشت را باریک و نازک ببرید
و با پیاز و فلفل پاپریکا و نمک و فلفل سیاه سرخ کنید
همینطور به آن پودر تاکو تند هم بزنید
این آخرش یکم تکنیکیه، باید از قبل سسهای تاکو بل را نگه داشته باشید
(یعنی اگر از فروشگاههای تاکوبل غذای آماده میخرید سسهای اضافه را دور نریزید اما اگر ندارید در سس تند کمی زیره خرد کنید تقریبا همان میشود)
حالا این سس را با آب لیموی تازه مخلوط کنید و روی غذا که در ظرف کشیده اید و اندکی خنک شده بریزید
(این غذا به طرز شهوت آلودی خوشمزه است و به طرز دیوانه کننده ای سریع آماده میشود)


خورشت سانچو: (بله سایر ملل هم خورشت دارند)
گوشت را قیمه کنید و در آب بریزید با پیاز ریز شده
یک کنسرو سبزیجات (شامل ذرت، هویج و سیب زمینی و نخود فرنگی شاید و غیره) با یک کنسرو گوجه فرنگی خرد شده
و ادویه تاکو
و کمی چربی گوشت (همان دنبه)
و کمی فلفل پاپریکا (زیادش گند میزند به مزه خورشت)
همه را با هم بریزید توی یک دیگ بزرگ
و سه ساعت بپزید
در موقع سرو کردن 3 تا لیمو را در آن بچلانید
و با کمی از آب آن سرو کنید
(اینهم خیلی غذای خوبی است در موقع آماده شدنش هم میتوانید به بقیه کارهایتان برسید ولی طول میکشد بدون زودپز)








این وبسایت هم غذاهای خوبی دارد فقط کاش بخش مجردی هم داشت