حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
علم برای کودکان و چند مطلب دیگر

داستان لنا Lenna

شاید اگر شما دانشجوی مهندسی یا ریاضی هستید عکس مقابل را بارها دیده باشید، عکسی که بارها و بارها در مقالات مربوط به پردازش تصویر به عنوان نمونه استفاده شده است. اما خیلی ها نمیدانند منشا این تصویر از کجاست.

در ژوئن سال 1973 وقتی که اولین تحقیقات بر روی انتقال تصویر به کامپیوتر و پردازش آن داشت در دانشگاه کالیفورنیای جنوبی انجام میشد. برای انتشار مقاله ای به عکسی نیاز بود.
آن روز یکی از دانشجوها با یک مجله Playboy آمده بود داخل آزمایشگاه و از اتفاق عکس لنا روی جلد آن بود. بله لنا را که ما همیشه از عکسش میشناختیم یک مدل سوئدی است که در این مجله عکس نیمه برهنه ای داشت. (مجله سال 1972 که لنا در آن به عنوان مدل سال برگزیده شده بود به عنوان پرفروشترین مجله پلی بوی در تمام تاریخ آن معروف است و اگر بخواهید آن را الان از روی اینترنت بخرید گرانترین مجله شان است)
از آن سال به بعد این عکس لنا که از بازو به پایین بریده شده بود در تمام مقالات علمی مربوط به پردازش تصویر به کار میرود.
دانشمندان این عکس را نمونه خوبی برای تحقیقاتشان میدانند به قول دیوید مانسن مصحح ژورنال IEEE دو دلیل برای استفاده از عکس لنا در تحقیقات وجود دارد" اول آنکه عکس ترکیب خوبی از سایه روشنها و رنگهای مختلف است که آزمایش متد های مختلف بر روی آن را ساده میکند دوم هم آنکه لنا زیباست"

لنا تا سال 97 خبر نداشت که از عکس برهنه اش دانشمندان در تحقیقاتشان استفاده میکنند، یک روز چند تا از متخصصان این علم همه مقالاتی که از عکس لنا در آن استفاده شده بود را (که به اندازه یک کامیون میشده آنسال) جمع میکنند و برای لنا که دیگر پیر شده بود و با شوهر و سه فرزندش در سوئد زندگی میکرد میبرند و از لنا برای شرکت در کنفرانس معتبر پردازش تصویر همان سال در بوستون دعوت میکنن

برای لنا شعر هم سروده اند و سونات هم ساخته اند که در اینجا میتوانید ببینید، من یک خط اش را ترجمه میکنم اینجا:

"در طره گیسویت هزاران رشته است
که هیچ کسینوس گسسته ای آنرا نخواهد ساخت
و احساسی که در لبانت نهفته را
کدامین کامپیوتر انحنایی برایش خواهد یافت"


این بود داستان لنا

اگر 18 سالتان شده میتوانید اینجا کلیک کنید و عکس اصلی لنا را در صفحه مربوط به او در دانشگاه کارنگی ملون ببینید. همین طور عکس سالخوردگی او هم در همین صفحه موجود است.



تلفن به خانه
صبح جمعه به وقت ایران، من میخواستم زنگ بزنم به خانه مان و با ابوی و خانوم والده و گل قندی صحبت کنم
اول زنگ زدم خانه اشغال بود
بعد زنگ زدم به موبایل حضرت ابوی در دسترس نبود
بعد زنگ زدم به موبایل خواهرم بر نداشت

گفتم یک زنگی بزنم به رفیقم امیر یک احوالی ازش بپرسم
زنگ زدم به امیر و یک نیم ساعت احوال او و احمدی نژاد را پرسیدم

بعد دوباره زنگ زدم خانه و دوباره اشغال بود
و تلفن پدر و خواهرم هم همین طور

گفتم زنگ بزنم به خانواده دوستم که کاناداست (خانواده اش هنوز ایرانند) و یک احوالی از آنها بپرسم
یک نیم ساعتی هم با آنها حرف زدم

بعد دوباره زنگ زدم خانه اشغال بود

بعد زنگ زدم به مادر بزرگم
و یک کم هم با او و دو تا دایی ام حرف زدم
(این را این وسط بگویم که این دو تا دایی ما پزشکان خیلی صاحب نامی اند، اما مادر بزرگ ما که زن بسیار مهربانی هم هست اعتقاد داره که اینها بهش نمیرسند و نمیفهمند چه دردی دارد)
دایی کوچکم که الان باید شصت و اندی سالش باشد خیلی آدم با صفایی است، دکتر روانپزشک است و در خانواده ما که نیمی دیوانه اند بودن او واقعا غنمیتیست. ریش پرفسوری میگذارد و شکم دارد و کله اش هم طاس است. من کلا فکر میکنم ژن طاسی را ا ز او به ارث برده باشم (هر چند این ژن هنوز خودش را نشان نداده اما دیگر کم کم وقتش است که موهایم شروع کند به ریختن) خلاصه این دایی ما گوشی را گرفته اول اینکه به انگلیسی با من سلام و احوال پرسی میکند، من هم ، از طرفی خنده ام گرفته و از طرفی جرات نمیکنم بخندم (کافی است مادرم بفهمد به خان داداشش خندیده ام تا رسما خشتک و لچک ام را یکی کند) بعد از احوال پرسی داییم میگه: هوم سیک که نشدی؟
میگم نه.
میگه: ا عجیبه!

بعد از این دوباره زنگ زدم خانه اشغال بود


کلا آنروز دیگر بیخیال حرف زدن با کپل های منزلمان شدم (!)


دوستانم
آقا من نمیدانم این چه خصوصیتی است بین دوستان من تا با هم چت میکنیم دومین کلمه ای که بعد از سلام میگویند آن است که "دوست دختر پیدا نکردی؟" من نمیدانم این مشکل من است یا آنها ولی در هر صورت دیگر اعصابم به شدت دارد خرد میشود از این سوالها (حقیقت آن است که من خیلی تلاش کردم ولی اینجا این دختر آمریکایی ها خیلی کم شعورند، آدم یه جوری احساس حماقت میکنه وقتی باهاشون حرف میزنه) آره داشتم میگفتم این بار داشتم با یکی از همکلاسانم چت میکردم گفت یه چند تا عکس بفرست ببینیم اونجا زندگیت چطوره، در حین اینکه داشتم عکسها را برایش جدا میکردم که میل کنم گفت راستی اگه دوست دختر داری یه عکسم از اون بفرست
منم نه گذاشتم نه برداشتم عکس این خانم استادمان که سیاه پوست است را برایش ایمیل کردم
مردم از خنده وقتی صدایش را میشندیم که با ترس و احتیاط میپرسید "سکس هم دارین؟ "

(مادرم یادش بخیر، مادرم همیشه دوست داشت عروسش دکترا داشته باشه. منم همیشه میگفتم نوه اش یک دختر مو فرفری با نمک دو رگه سفید سیاه خواهد بود که با لهجه میاد بهش میگه مادر بزرگ، اینطوری پیش برم هیچ بعید نیست مامانم خیلی زود به آرزوش برسه، فقط مونده رضایت این استاد مجردمان)

پینوشت: والا من خیلی از این حرفهای نژاد پرستانه خوشم نمیاد ولی خداییش این استاد ما خیلی سیاهه، دندوناش میدرخشه بین اون همه سیاهی، من نمیدونم مامانم چطور دوست داره این عروسش بشه


دین و شراب
من همیشه دنبال دلیلی برای رد یا قبول دینم بوده ام، چقدر حرفهای دکتر شریعتی و نوشته های مطهری را خواندم
چقدر رفتم بین بودایی ها و مسیحی ها و بهایی ها (البته با بودایی ها و بهایی ها خدایی خیلی حال کردم، بخصوص این رفیق های بهایی ام اینجا خیلی آدم حسابی اند)
چقدر دنبال فلسفه رفتم
چقدر فکر کردم این حافظ منظورش از می و پیاله خدا و عشق به خدا و این مزخرفاته
از وقتی اینجا شراب قرمز را دیده ام فلسفه را کمی بهتر میفهمم
دیگر ملاکم برای دین تفاوت کرده
به نظرم دینی که در آن شراب حرام باشد بیشک از آسمانها نیامده
آسمان زیباست،

Dell Customer Service
ظاهرا استاد ما 5 سال پیش یک سرور از دل خریده بوده که من باهاش کار میکردم تا همین چند وقت پیش
سروره هفته پیش سوخت و استاد ما زنگ زد به دل که بیان درستش کنن
اونا گفتن ما دیگه اون مدل رو نداریم و سرور شما رو براتون با یدونه مدل جدید عوض میکنیم اونم مجانی
و من به شدت خر کیف شدم

والا از اونروز به بعد هی دلم میخواد زنگ بزنم به Isuzu ببینم این تونی مدل 98 ما را با یک مدل 2006 عوض میکنند یا نه، صد دلار هم سر میدم



علم روسی قسمت دوم
من هر چی با این استادای روسی دانشکده زمین شناسی بیشتر میتابم
بیشتر پی میبرم به علل فروپاشی شوروی
اینا من رو دیوونه کردن
اول اینکه جمعه ها از ساعت 2 تاشش و نیم من باید برم بشینم توی جلسه اینا
این کره خرا هم که هر از ده کلمه ای نه تا کلمه روسی میگن
بعد هم من واقعا نمیدونستم که زمین شناسی اینقدر علم باحالیه
ولی خدایی اینهمه ساعت ظلمه به من
حالا درسته که نهار هم میدن ولی کلا من حوصله ام توی جلسه اینا خیلی سر میره خیلی هم احساس هالو بودن میکنم که اصلا احساس خوبی نیست (اگه شک دارین به حرف من میتونید از رییس جمهورمون بپرسید که چه حسیه)
والا اگه یک ملت باشن که برای موندن در آمریکا از ما ایرانیا بیشتر تلاش کنن همین روسها هستن
من دیدم که اینا چقدر کارشون درسته و از طرفی به چه کارهایی دست میزنند که بمونن اینجا
ظاهرا باید وضع زندگی توی روسیه خیلی خراب باشه که اینا این کارا رو میکنن که بر نگردن
مثلا خیلی شون اینجا مربی تنیس میشن یا شنا یا موسیقی
خیلی هم با سوادن پدر سوخته ها واقعا من بهشون حسودیم میشه
دیروز یه پسری رو دیدم که از روسیه دکترای فیزیک داشت و اینجا استخدام شده به عنوان هیات علمی
بهش میگم روسیه کجا کار میکردی میگه من توی یوکوس بودم تا قبل از ورشکست شدنش (یوکوس شرکت نفتی روسیه بود که رئیسش به جرم کثافت کاری مالی توی زندانه و بزرگترین ورشکستگی روسیه رو رقم زد)
بعد از جلسه یه ساندویچ مونده بود و من خیز گرفته بودم که بپرم برش دارم و به آنی بخورمش
این پسر آمریکاییه که قرار بود بعد از جلسه اتاق رو تمیز کنه ساندویچه رو برداشت و از جمع پرسید که "کسی این ساندویچ رو نمیخوره" ما هم به حساب اینکه این میخواد خودش بخوره با یه کوفتت بشه تو دلمون گفتیم که نه ما که نمیخوریم
دیدم این الاغ ساندویچه رو از همون دور مدل بسکتبالی پرت کرد توی سطل آشغال
من فقط نگاه کردم به این بچه روسها دیدم اینا همه مات موندن از این کاری که این کرده، خود منم مونده بودم از این اصراف این احمق
خداییش کاش حضرت علی اونجا بود به این ولد اللواط میفهموند اصراف یعنی چی
بخصوص توی جمعی که یک مسلمون گرسنه هم هست (!)

پینوشت: خدا من رو هم ببخشه چقدر تو دلم به خواهر و مادرش چیز گفتم


رقص
این کلاس رقص دانشگاه هم احمقانه است
من موندم اگه مال دانشگاهه اینهمه پیرزن توش چیکار میکنند
از شانس منم هر وقت ما میایم بدوییم بریم به یک دختر تپل توی کلاس پیشنهاد کنیم که برقصیم نمیدونم از کجا یکی از این پیرزن های آمریکایی پیداش میشه
البته فکر نکنید منم همینطور نشستم ها
دیگه راهشو یاد گرفتم
این چند هفته من این ها رو اینقدر چرخوندم و به نفس نفس انداختم که خودشون هم دیگه دستشون اومده که اگه با من برقصن باید نقش فرفره رو بازی کنن (خوب اینام پیرن حال این کارا رو ندارن)

تا حالا یه ده تاییشون رو به این روش از وسط برداشتم
مونده یه چهل پنجاه تای دیگه



نوستالوژی
من به شدت دلم هوس مجله دانستنیها کرده
عجب چیز باحالی بود اون اوایل
بعدش به گند کشیده شد




وبلاگ
دنبالشم دوباره یه برنامه رادیویی پر کنم
خوب من ایران که بودم با این رفیقم جعفر یه سه باری رفتیم رادیوی لاریجانی برای بچه ها از علم و فضا و این خزعبلات گفتیم (اونروزها من هنوز داستان لنا را نمیدانستم وگرنه حتما میگفتم برای بچه ها)
اون وبلاگ صوتی ام هم چیز جالبی بود و خیلی هم آسان بود
دنبالشم دوباره یک برنامه ضبط کنم توی این دو سه هفته

کلی
هم اتاقی دانشگاهم، کلی، به سلامتی دست زن و بچه اش را گرفت و برد نیوجرسی که آنجا در دانشکده نظامی آنجا دو سالی که از دکترایش مانده بود را بگذراند و خیر سرش دکتر بشه. من اینو همیشه گفتم که اگه بقیه ارتش آمریکا هم به گشادی همین کلی باشند. عراق حالا حالا ها باید پا در هوا بماند. امیدوارم هر جا که هست موفق باشد و برای همسرش هم صبر آرزو دارم

پینوشت: تو فکرم به استادم بگم یدونه دختر تپل مپل از دانشکده حقوقی چیزی استخدام کند. حالا اگه این شانس منه که استادم میره یدونه از همون پیرزن های کلاس رقص دانشگاه رو برای ما استخدام میکنه بیاد باهامون هم اتاق بشه، اه بازم فرفره بازی


پایان
مسخره بازی دیگه بسه، برم به قسمت جدی زندگیمم یکم برسم که خیلی اوضاعش خیلی خرابه