حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
زندگی یعنی...
پدرم روزی میگفت هر موقع تعریف زندگی را فهمیدی بیا و به منم بگو، امروز فهمیدم معنی زندگی رو، با همه وجود


"زندگی مثل ملافه ای میمونه که از تشک تختت تنها چند میلیمتر کوچکتره
هر طرفش رو که درست میکنی از یه ور دیگه بد جوری در میره"


پدر این کوچکترین کاری بود که میتونستم در برابر همه محبتهات و بزرگواریهات و زحمتهایی که برام کشیدی این همه سال، انجام بدم ومعنای زندگی رو که فهمیده بودم به شما هم بگم

به مادر سلام منو برسونید


ارادتمند
خرس کوچک





پینوشت:
یه جایی توی کتاب سیزارتا باباش وقتی میبینه این بچه در و دیوونه اش آدم نمیشه میگه برو و راه به کمال رسیدن رو پیدا کن و وقتی پیدا کردی بیا به من هم بگو (که بعد بچه هه میره با فاحشه هه دوست میشه، زرشک) باید بگم بابای سیزارتا از پدر ما تقلید کرده اون تیکه رو