حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
خانه میلیون دلاری (گزارشی در سی ثانیه)
رفتیم خانه یک خانواده ایرانی
شغلشان ماشین فروشی است در یک شهر کوچک در نزدیکی شهر ما
خانه جدیدی که خریده اند را میخواستند رونما کنند
من مانده ام در این شهر چند نفر مگر ماشین میخرند که اینها توانسته اند یک خانه با این قیمت بخرند


من حالت تهوع پیدا میکنم از دیدن این زباله ها
آمده اند اینجا مسیحی شده اند
به آمریکا گفته اند ما اگر برگردیم آخوند ما را میکشد
آمریکا هم حتما گفته بمانید زباله ها
مسیحی شده اند، اما هنوز اسم دخترشان فاطمه است (هرچند اینجا به اسم دیگری صدایش میزنند)
از قضا همشهری ما هم هستند
ظاهرا ماشین فروشی شان را در ایران فروخته اند و آمده اند اینجا همان را ساخته اند
همان فرهنگشان را هم خرکشان آورده اند
یا باهاشان دوستی، یا کس کش و مادر به خطا و دیوث
این ها از این بیشتر نمیدانند
پسرشان که همسن من است هم برایمان دیشب "فاطی فاطی" را خواند


من برای زندگی ام تلاش کرده ام
خیلی زیاد
حالم به هم میخورد که یه همچین حمالهایی به همخانه ام (که دکترا دارد) فخر بفروشند
که چه!، که پنجره اتاق خوابشان به استخر داخلی شان باز میشود

توی راه برگشت به همخانه ام میگویم: یه روز ما همه کار خوب پیدا میکنیم و زندگی خوب میسازیم
به تلخی میگوید: سیاه میترسم هیچوقت آنروز نیاید
شاید راست میگوید

من هنوز آرزوی خانه حیات دار دارم
با یک حوض و پنجره های رنگی
که همه دور هم جمع شویم و خوش بگذرانیم
چیزی شبیه خانه قدیم مادر بزرگم

من هنوز هم شبها که میخوابم
به خودم میگویم
فردا روز بهتری است