حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
چند نوشته روزانه
چینی ها میگن:
اگر میخواهی شاد باشی برقص،
اگر میخواهی آرام باشی بجنگ
و اگر میخواهی فراموش کنی، بنویس (!)




اول آنکه:
خسته بودم این هفته، دیوانه وار، نمیدانم چه شد که اینطور شدم معمولا زهوارم اینطور در نمیرفت (یادش بخیر یه رییسی داشتیم، مهدی، میگفت باز تو از زیر در رفتی) تا بحال گریه تان گرفته ولی اشکی نیاید. یک چنین چیزی. هر چه سر ات را میکوبی به دیوار هم فایده ندارد. آدام آمده بود گفت بیا آخر هفته بریم پیش خانواده ام چند روز بمانیم، حرفش تمام نشده بود گفتم باشه. شهرش سه ساعتیه شهر ماست باید جای جالبی باشد. با تونی میرویم که توی جاده هم یک تستی کرده باشیم این ماشین را.
بنابر این اگر مشکلی پیش نیاید هفته آینده سه روزی میروم خانه پدر و مادر آدام. بنده خدا مادرش از آدام پرسیده بود که این دوستت چیزی هست که از نظر دینی نخورد آدام هم آمده بود از من میپرسید بنده خدا که مطمئن شود من همه چیز میخورم.
نذر کرده بودم اگر این سفر را تونی تاب آورد برانمش تا نیویورک پابوس خواهر مجسمه آزادی (مجسمه آزادی قبل از انقلاب دامن کوتاه میپوشیده و به دوستانش گفته بوده از این به من بگین شهر آشوب، در حین انقلاب خط امامی میشود و توبه میکند و چند تایی از همکلاسانش را لو میدهد تا بروند اعدام شوند بعد از انقلاب هم میشود روشنفکر و اصلاح طلب و میاید نیویورک میشود مجسمه آزادی) این هم تاریخ معتبر و کوتاهی از مجسمه آزادی.



دوم آنکه:
برای پدرم ایمیل فرستاده بودم با این نوشته

"پدر عزیزم،
سلام
تولدتان مبارک. من تقویم ایرانی ندارم ولی حدس میزنم اینروزها تولدتان باشد. بهتان افتخار میکنم و دستتان را میبوسم

فرزند شما، سیاه"

جواب آمد که:
"سیاه، پسر عزیزم،
ممنونم از این که به فکرم بودی و خوشحالم از اینکه امسال تولدم را یادت نرفت،

دوستدار تو. پدر

پینوشت: در ضمن تولد من اینروزها نیست ولی در هر صورت ممنونم"

والا من بدجوری شرمنده شدم هر چند به روی خودم نیاوردم




نوشته سوم:
من یک همخانه دارم که 33 سالش است دکترا دارد و اختلاف سن ما باعث شده که فکر کند وظیفه دارد نقش مرحوم آقاجونم رو برام بازی کنه، 5 سال با دوست دخترش زندگی کرده و دست غدار روزگار من و او را با هم انداخته (متاسفانه من بلد نیستم برای این وبلاگ آیکون بگذارم ولی یک آیکون سبز استفراغ اینجا چیز خوبی بود). این بابا از این آدمهای زیادی تمیز است برای همین خانه ما با وجود شلختگی من همیشه دسته گل است. از وقتی من با او همخانه شده ام زیر لیوانم چیزی میزارم که میز رو لک نکنه. پامو با کفش روی میز هال نمیذارم موقع تلویزیون تماشا کردن و هر شب آخر شب ظرفهای اون روزم رو میشورم. دردسرتون ندم به طور خلاصه عین احمق ها دارم زندگی میکنم. این را هم بگویم که خیلی آدم خوبی است منتها وسواسی است دیگر. یک ماهی قرمز پرباله هم دارد (داریم) که من اول فکر میکردم ماده است و اسمش را گذاشته بودم ژولیت و هر روز کلی بهش میرسیدم و روزی سه بار براش غذا میریختم که تپل شه تا زودتر شوهر گیرش بیاد. یه بار این همخونه من آمد گفت: هی به این نگو ژولیت، بابا این نره! از آن موقع اسم ژولیت شد "مرتضی" و الان که من دارم این رو تایپ میکنم، مرتضی داره مظلوم نگاهم میکنه مگر اینکه من دلم به رحم بیاد و برم براش یکم غذا بریزم. بگذارید یکی از دیالوگهایی که من و این بابا با هم داشتیم را برایتان بگویم پیشاپیش از صراحت لهجه حاکم در منزلمان عذر خواهی میکنم (اسم این همخانه ام را اینجا میگذارم اردلان که بعدا برایش مشکلی پیش نیاید البته اسم اصلی اش محمد رضا گل پلنگ زاده است که اگر خواستید راپورتش را بدهید داشته باشید)

گفتگو یکی دو ساعت بعد از دیدن یک فیلم رخ داده که کرایه کرده بودیم:

من: یادته بهت گفتم که یکی رو نوشته هاشو توی اینترنت خوندم آدم جالبی بود؟
اردلان: (در حالی که داره یه چیزی میخوره و تلویزیون نگاه میکنه) فکر کنم این دهمین باریه که داری توی این هفته اینو میگی
من: والا دوباره وبلاگش رو پیدا کردم دیدم که دوست پسر داره. هیچی دیگه اینم آخر و عاقبت ما. یک دختر تپل نجیب پیدا کنی بعد از کلی وقت بفهمی طرف متاهله. اصولا من فکر میکنم هر دختر خوبی که توی دنیا بوده تا حالا متاهل شده.
اردلان: (در حالی که لیوانو داره میذاره سر جاش) ببین، تو اصولا باید این زندگیتو عوض کنی بری یه دوست دختر برای خودت پیدا کنی از این وضع در بیای [اینجاشه که میگم در نقش مرحوم آقاجونم نصیحت میکنه من رو]
من: باباجان آخه همه که نباید دوست دختر داشته باشن که
اردل: آره، گی ها دوست دختر ندارن
من: من از دیروز اصلا به این نتیجه رسیدم که من همه این مدت به سکس قبل از ازدواج اعتقادی نداشتم
اردل: خوبه داری مثل رئیس جمهورمون میشی، حالا چون یه بابایی اون سر دنیا دوست پسر داشته تو یه شبه شدی پیغمبر
من: نه جدی میگم ، باید دید چی بدست میاری چی از دست میدی. به نظر من هر دو طرف خیلی چیز از دست میدن ولی چیزی بدست نمیارن. من میگم تو هم بیا با من هم عقیده شو
اردل: دیونه من 5 سال با دوست دخترم زندگی کردم
من: خوب چی بدست آوردی؟
اردل (ظاهرا بهش بر خورده): اینکه نشینم اینجا مثل تو مزخرفات فلسفی از خشتکم صادر کنم . (در حالی که داره میره سمت اتاقش) از من میشنوی یکی از این دخترایی که میری باهاشون میرقصی رو بگیر دولا کن این فکرها از کله ات میپره [ببخشید دیگه سطح مکالمه خونه ما از چاله میدون بالاتر نمیره]
من : (عصبی) تو میدونی اصلا اتیکت یعنی چی؟ اصلا تو عمرت فکر کردی به عشق. اگه زندگی فقط دولا کردن بود که... (نذاشت حرفمو تموم کنم در اتاقو با شدت بست. زارپ)

اما خدایی به این تفکراتش نگاه نکنین بچه بدی نیست. فقط از اونجا که یه عمری داروهایی هورمونی تزریق کرده برای زیبایی اندام. نقش مرد رو کمی اشتباه گرفته. من یکی از آرزوهام اینه که اینو بفرستم خونه بخت از دست وسواس و اخلاقش خلاص بشم


نوشته چهارم:
استاد ما یک قراردادی بسته که میخواد یک سری انبار رو شبیه سازی کنه به طوری که مثلا شما یه انبار دارید هزار مایل اونورتر و زیر زمین، قراره که نرم افزارما این انبار رو به صورت سه بعدی به طرف نشون بده (من خدایی نمیدونم این به چه دردی میخوره. اینا یه نرم افزار دیگه دارن که مشخصات کارتونها رو نگه میداره و حتی به شما میگه کارتونها رو کجای انبار بذارید که جای بیشتری داشته باشید. یعنی سیستمشون کامله حالا یه احمقی اومده با استاد من 200 هزار دلار قرارداد بسته برای اینکه اینا رو سه بعدی روی اینترنت ببینه، استاد منم توی ماتحتش عروسیه) من یه موتور سه بعدی ساختم که روی وب میتونید اطلاعات کارتونها رو از دیتابیس
بخونید و اون نشونتون میده که کارتونها در چه وضعی اند این تصویر برنامه منه


رفتم اینترنت رو گشتم دیدم یه موتور سه بعدی خیلی سریع روی فلش هست که این کار رو خیلی بهتر از برنامه من انجام میده از اینجا میتونید دانلودش کنید. این رو نوشتم که از این به بعد قبل از اینکه مثل نیمه دیوانه ها بشینم پای کامپیوتر برنامه بنویسم کمی بگردم ببینم چیزی معادلش هست یا نه

نوشته پنجم:
آره خلاصه اوضاعم این هفته خوب نبود ولی فکر کنم هفته بعدی بهتر بشه برنامه گذاشتم با یکی از این بچه های دانشکده ژئوفیزیک یه بار بریم دایناسور ببینیم هفته آینده (این پسره اسمش رامونه از ونزوئلا اومده و پروژه فوق لیسانسشو داره برای یه شرکت نفتی انجام میده و قراره که من کمکش کنم توی یه کاری، آقا این یک کون گشادیه یک کون گشادیه که دومی نداره) گفت بیا بریم با چند تا از بچه ها موزه دایناسور ببینیم، بهش میگم رئیس جمهور ما رو هم داره؟ بنده خدا نفهمید چی میگم


نوشته ششم:
از امام زین العابدین بیمار نقل میشه که هر کس سه مایل هر شب بدوه جدا از اینکه بعد از 40 روز نوه عموی حضرت خزر (حضرت زلیخا) رو به خواب میبینه. خیلی هم به روحیه اش کمک میشه
در یه حدیث قدسی هم آمده که اگه نصف شبها میرید توی زمین بیس بال پشت خونتون میدوید. حواستون به چاله هاش باشه


از این ببعد سعی میکنم هر هفته حد اقل یک روز اینجا بنویسم
به بچه ها محبت کنید بچه ها خوبند

امضا سیاه